توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 19349
دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۶:۳۹
ماجرای توبه واقعی جوان هرزه
پيرزن كه ناراحت و رنگ از صورتش پريده بود گفت: آنچه را كه عاشق بودى و دوست داشتى بگير (لا بارك اللّه لك فيها) خدا برايت در آنها مبارك نكند ما را تو حيران كردى خدا ترا حيران كند. طبق را جلوى من گذاشت، من وحشت كرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشك شده بود اين چكارى بود كه آن دختر انجام داد.
وب سایت شبکه اسلامی یا مجیر نوشت: در كتاب كيفر كردار جلد دوّم خواندم: رابعه عدويه مى گويد:

دوستى داشتم كه جوان بسيار زيبا و قشنگ و دلفريبى بود بر اثر جوانى و زيبائى، جوانان و دوستان بزه كارش او را به طرف گناه كشاندند و او كم كم هرزه و بى بند و بار و شيّاد و لات شد.

بيشتر كارش به دنبال خانم رفتن و تور كردن دختران معصوم بود و عجيب فرد هرزه و گناهكارى شده بود كه همه از دستش ناراحت بودند.

يك روز كه به ديدن او به خانه اش رفتم، يك وقت ديدم او در سجّاده عبادتش ايستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گريان و نالان بود.

از حالش متعجّب و حيران شدم! با خود گفتم آن حال گناه و معصيت و بزه كارى چه بود؟! و اين حال عبادت و طاعت و گريه و ناله و زهد و تقوى چيست؟ چطور شده كه عتبة بن علام عوض شده؟!

صبر كردم تا نمازش را تمام كرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى؟! تو آن كسى نبودى كه همه اش در هوى و هوس و زن بازى و عيش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى؟ با خدا آشتى كردى؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!

عتبه گفت: اگر يادت باشد من در اوائل جوانيم خيلى معصيت كار بودم و به خانم ها خيلى علاقه داشتم و در اين كار حريص بودم ، همانطور كه مى دانى بيش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در اين كار اسراف زيادى داشتم.

يك روز كه از خانه بيرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد كه جز چشمهايش چيزى پيدا نبود و حجاب كاملى داشت، شيطان مرا وسوسه كرد و گويا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم كه با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى كردم اعتنايى به من نمى كرد، نزديكش رفتم، گفتم: واى بر تو مرا نمى شناسى؟! من عتبه هستم كه اكثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند... با تو حرف مى زنم، به من بى اعتنائى می‏كنى؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى كن.

گفت: اى مرد من كه در حجاب و پرده كاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى كنى؟

گفتم: من همان دو چشمهاى قشنگ و زيباى تو را دوست دارم كه مرا فريب داده.

گفت: راست گفتى من از آنها غافل بودم. اگر از من دست بر نمى دارى بيا تا حاجت تو را برآورده كنم .

سپس به راه افتاد تا به منزلش رسيد من هم دنبال او رفتم. داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى كه وارد منزلش شدم ديدم چيزى از قبيل اسباب واثاثيه در منزلش نيست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثيه ندارى ؟

گفت: اسباب و اثاثيه اين خانه را انتقال داده ايم گفتم كجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد:

تِلْكِ الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذينَ لايُريدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ .(1)

اين سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهيم كه در نظر ندارند در زمين برترى جوئى و فساد نمايند و عاقبت نيك و شايسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهيزگار خواهد بود.

بله ما هرچه داشتيم براى آخرت جاويد فرستاديم دنياى باقى ماندنى نيست. اكنون اى مرد بيا و از خدا بترس و از اين كار درگذر حذر كن از اينكه بهشت هميشگى را به دنياى فانى بفروشى و حوران را به زنان .

گفتم: از اين پرهيزگارى درگذر و حاجت مرا روا كن.

خيلى مرا نصيحت كرد ديد فايده اى ندارد گفت: حال كه از اين كار نمى گذرى آيا ناگزيرم و ناچارم نياز تو را برآورم ؟!

گفتم آرى.

ديدم رفت در اُتاق ديگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده كردم پيرزنى در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برايم آب بياوريد تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همين طول در فكر بودم كه اين جا كجاست اينها كى هستند و چرا تا حال طول كشيد كه ناگهان فرياد آن دختر را شنيدم كه گفت يك مقدار پنبه و طبقى برايم بياوريد سپس آن پيرزن برايش برد.

بعد از چند دقيقه ناگهان ديدم پيرزن فريادى زد و گفت:

اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوة اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظيم .

من وحشت زده پريدم ديدم آن دختر جفت چشمهايش را با كارد بيرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت . وقتى آن پيرزن آن طبق را به سوى من آورد ديدم چشمها با پيه آن هنوز در حركت بود.

پيرزن كه ناراحت و رنگ از صورتش پريده بود گفت: آنچه را كه عاشق بودى و دوست داشتى بگير (لا بارك اللّه لك فيها) خدا برايت در آنها مبارك نكند ما را تو حيران كردى خدا ترا حيران كند. طبق را جلوى من گذاشت، من وحشت كرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشك شده بود اين چكارى بود كه آن دختر انجام داد.

پيرزن با حالت گريه گفت ماده نفر زن بوديم كه در خانه اعتكاف كرده بوديم و بيرون نمى رفتيم و خريد خانه را اين دختر مى كرد و براى ما چيزى مى آوررد ولى تو ما را حيران و سرگردان و ناراحت و افسرده كردى خوب شد؟! اين چشمهائى كه تو به آنها علاقه مند شده بودى . بگير؟!

همينكه سخن پيرزن را شنيدم از فرط ناراحتى بيهوش شدم وقتى كه به هوش آمدم آن شب را به فكر فرو رفتم و بر گذشته هايم تأسّف خوردم گفتم : واى به حال من يك عمر دارم گناه مى كنم هيچ ناراحت نبودم ولى اين دختر با اين كار مرا ادب كرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مريض شدم ، رفتار و كردار و كارِ آن دختر عجيب در من اثر كرده بود و اين سبب شد كه من از كار خودم پشيمان و نادم گردم و توبه نمودم .

يارب به در تو روسياه آمده ام

بردرگه تو به اشك و آه آمده ام

اذنم بده ، راهم بده اى خالق من

افكنده سر و غرق گناه آمده ام

عمرم به گناه و معصيت شد سپرى

با بار گنه حضور شاه آمده ام

گم كرده ره و منزل پرخوف و خطر

طى كرده بسوى شاهراه آمده ام

يارب تو كريمى و رحيمى و عطوف

با عذر و اشتباه آمده ام

غفار توئى ، صمد توئى ، بنده منم

محتاجم و با حال تباه آمده ام

با بيم و اميد و حالت استغفار

با چشم تر و نامه سياه آمده ام

يارب تو بده برات آزادى من

در مانده منم بهر پناه آمده ام

من معترفم به جرم و عصيان و گناه

در بارگهت چو پرّ كاه آمده ام

درياى كرم توئى و من ذرّه خاك

با لطف تو اينگونه براه آمده ام

دست من افتاده نالان تو بگير

چون يوسفم و زقعر چاه آمده ام

يارب به محمّد و علىّ و زهرا

پهلوى شكسته را گواه آمده ام

حق حسن و حسين و اولاد حسين

نوميد مكن كه روسياه آمده ام

بر نامه اعمال محبت نظرى

بر عمر گذشته عذر خواه آمده ام

-----------------------------------------------------------

پی نوشت:

1- سوره قصص : آيه 83 .
Share/Save/Bookmark