توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 72642
دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۵۳
زنانی که عشق می‌کارند و صبر درو می‌کنند
به من وصیت کردند «زنی باش که عشق می‌کارد و صبر درو می‌کند!» آن موقع معنای حرف‌شان را نمی‌فهمیدم اما زندگی، کم‌کم همه چیز را یادم داد.
زنانی که عشق می‌کارند و صبر درو می‌کنند
«مادرِ مادربزرگم به او، مادربزرگم به مادرم، و مادرم وقتی که لباس سفید عروسی را پوشیدم و با بوق و کِل و صلوات آمدند دنبالم تا بروم خانه شوهر، به من وصیت کردند «زنی باش که عشق می‌کارد و صبر درو می‌کند!» آن موقع معنای حرف‌شان را نمی‌فهمیدم اما زندگی، کم‌کم همه چیز را یادم داد. راستی، دم در بد است. بفرما داخل. به جنوب خوش آمدی. حواست باشد ها! این‌جا سرزمین زنان عاشق اما صبور است.»
«بین عشق و صبر پارادوکس عجیبی است. مگر می‌توان هم عاشق بود و هم صبور؟ آدمیزادِ عاشق، کم‌طاقت می‌شود و بی‌حوصله. رنجور می‌شود و بدخلق. مزاجش دمدمی می‌شود و کلماتش تلخ.» به هانیه نگاه می‌کنم. عاشق است اما هیچ کدامِ این‌ها که برایش شمردم نیست. و هنوز حرف خودش را می‌زند: «زنی باش که عشق می‌کارد و صبر درو می‌کند!»
ای کاش دلت نسوزد
حَجیه رباب با دست‌های قوی‌اش خمیر را توی کاسه بزرگ استیل ورز می‌دهد و زیر لب ذکر می‌گوید. هانیه بالای سرش ایستاده تا کاسه را تحویل بگیرد. می‌پرسم: «دستتان که برای چسباندن خمیرِ پهن شده به دیواره، داخل تنور می‌رود، نمی‌سوزد؟» حجیه رباب آهی می‌کشد و دست‌هایش را می‌تکانَد: «از دل که بالاتر نیست عزیزم؛ خدا کند که دلت نسوخته باشد.»
هانیه کاسه را می‌گیرد و سر مادرشوهرش را می‌بوسد. همراهش می‌روم. تا کنار تنور. همان جا که زنان جنوب تا نیمه در آن فرو می‌روند تا از میان زبانه‌های آتش، نانی گرم و تُرد و آغشته به معجون عشق بیرون بکشند. مژه‌های بور و برگشته‌اش را که بالای پلک‌های نازکش فر خورده نشانم می‌دهد و می‌خندد: «دو هفته پیش آتش تنور یکهو گر گرفت، نوک مژه‌های من سوخت. از بس این پسر شر و شورم نق می‌زند.»
غمی نشسته در چشم‌هایی شرقی
هانیه، عروس است، مادر، همسر و از همه این‌ها مهم‌تر، زن. او یک زن نجیب جنوبی است که هم اصالت مادرانش را در قلبش دارد و هم آرزوهای رنگارنگ عصر خودش را در جان. سی و شش ساله است با سه تا بچه قد و نیم قد. فوق دیپلم حسابداری دارد و دلش می‌خواهد یک روز رییس بانک شود تا به همه خانم‌های شهرش وام اشتغال‌زایی بدهد. توی سرش هزار هزار نقشه برای زندگی است و روی زبانش پر از حرف‌های قشنگ. اما، توی چشم‌هایش غم است. غمی که نمی‌فهمم و حاضر نیست توضیحش بدهد.
عطر شیرین نخلستان
بچه‌ها از سمت نخلستان می‌آیند. صدایشان را انداخته‌اند روی سرشان و از دامن مادرهایشان آویزان‌اند: «یما، یما، بیایید؛ خرماها را باید جمع کنیم.»
هانیه نان‌های تنوری را روی هم می‌چیند و سبد حصیری بزرگی را روی سرش می‌گذارد. یک تکه از نان تنوری را برمی‌دارم و دنبالش می‌دوم. یک دستش بچه است و دست دیگرش سبد. می‌گویم: «چطور یک زن می‌تواند آن‌قدر قوی باشد که هم مادر باشد و هم پا به پای مردش، توی نخلستان کار کند؟» بوسه‌ای از لپ‌های سرخ پسرش می‌گیرد و سرخوشانه می‌خندد: «قوی نه، مگر نگفتم بگو عاشق؟ اتفاقا زن، اصلا هم قوی نیست اما عاشق که باشد، از زمین و آسمان هر چه ببارد هم نمی‌تواند جلودار او باشد برای جمع‌وجور کردن زندگی‌اش. من هم عاشقم دیگر. تو عاشق نیستی؟»
زخمی که همچنان تیر می‌کشد
بچه‌ها توی نخلستان می‌دوند و هانیه پا به پای مردش برای زندگی‌شان تلاش می‌کند. بعضی از نخل‌ها جانبازند و تیرهایی که به تن‌شان خورده، سال‌ها است که مجروح‌شان کرده و رد دردشان هنوز که هنوز است تیر می‌کشد. کنار دستش چند خرما را از روی خاک‌ها بلند می‌کنم و می‌تکانم: «هانیه، حجیه رباب چیزی از زمان جنگ هم برایت تعریف کرده؟ زن‌های جنوب آن موقع چه روزگاری داشتند؟ راستی، از مادرت نگفتی؛ می‌شود برویم به او هم سر بزنیم؟»
اشک توی چشم‌هایش گلوله گلوله می‌شود اما نمی‌خواهد اشکم را دربیاورد. بغضش را با خنده‌ مهربانش قورت می‌دهد و سبد پر شده خرما را زیر سایه‌بان می‌کشد: «اگر روی همه دیوارهای شهر، رنج زن‌های جنوب را بنویسی باز هم جا کم می‌آوری. دیدن مادرم هم می‌رویم. با یک سبد خرما. واقعا دوست داری ببینی‌اش؟»
زنی جا مانده از دردی عمیق
با ذوق سر تکان می‌دهم. دیدن زنی که از غمی عمیق جان سالم به در برده برایم آرزو است. دستم را می‌گیرد: «مادرم خیلی سختی کشید. بعثی‌ها جلوی چشم‌هایش با تانک از روی پاهای پدرم رد شدند. مادرم از همان روز پای زندگی ما و پدرمان شد. حجیه رباب هم زن عموی من است. هر دوشان با هم، صبح به صبح، با استخوان‌هایی که از سرما به هم می‌کوبید و بچه به بغل، می‌افتادند دنبال گرفتن جیره تا زنده بمانیم. توی گِل و شُل و زیر خمپاره‌ها می‌دویدند تا مثلا یک حلبی روغن جامد یا چند قالب پنیر بگیرند و شکممان را سیر کنند. هیچ‌وقت ترک‌های خونی پای مادر و زن‌عمو را یادم نمی‌رود.»
دست‌های مهربان حنا بسته
از نخلستان بیرون می‌آییم. عطر عود عربی از خانه مادر هانیه مثل نسیمی معطر بیرون می‌زند. نزدیک است. دیوارهای آجری‌اش از خیلی وقت‌ها همان‌طور دست‌نخورده مانده. سَعَف نخل‌ها روی در حیاط پاشیده. و خودش با چشم‌هایی عربی و سورمه کشیده روی زیلویی رنگ و رو رفته منتظر دخترش هانیه نشسته است. سلام که می‌دهیم به عربی شیرینی قربان صدقه‌مان می‌رود و دست‌های حنا بسته‌اش را برای بغل‌ گرفتنمان توی هوا باز می‌کند. عبایی مشکی پوشیده که تمام ابعاد تنش را از چشم هر نامحرمی پوشانده. می‌پرسم: «همیشه عبا می‌پوشید؟»
پشت و روی دستش را می‌بوسد و نگاهش را به آسمان می‌دوزد: «خدا را شکر که نعمت غیرت را به مردهایمان و برکت حجاب را به دل‌هایمان انداخت. از وقتی که نماز بر من واجب شد، دیگر نامحرمی موهایم را ندید. نه اذیت شدیم و نه جلوی کار کردن‌مان را گرفت. همه ما سر زمین و نخلستان رفتیم. برای خرید به بازار رفتیم. حتی خود من، با یک بچه توی بغل و یک بچه دیگر توی شکمم، تا آن سر شهر رفته‌ام دنبال یک لقمه نان حلال اما یک تار مویم درنیامده. الحمدلله. بمب هم که می‌زدند باز حجابم همین بود. اصالت زن به لخت چرخیدنش نیست. سر و دست و مو را که همه دارند. زن واقعی آن است که عاشق زندگی‌اش باشد و با صبر نگذارد آب از آبش تکان بخورد. هانیه، هانیه، برای مهمان‌مان چای بیاور یما.»
زن‌های جنوب
زن‌های جنوب همین‌اند. نه ادعا دارند و نه حتی دنبال خودنمایی‌اند. دست‌هایشان عطر خاک می‌دهد و سینه‌هایشان بذر زندگی. نه از زمین و آسمان گلایه می‌کنند و نه به در و دیوار و پنجره بد و بیراه می‌گویند. غم که بیاید برایش آغوش باز می‌کنند و طوری بغلش می‌گیرند که غم از غم می‌رود! پا به پای مردهایشان آجر روی آجر دیوارهای زندگی می‌گذارند و شانه به شانه سختی‌ها، می‌جنگند. آن‌قدر که آخر کار، صبرشان پیروزشان می‌کند و عشق‌شان زنده می‌سازدشان.
از ابرها میوه می‌چینند
هانیه به دست‌هایم نگاه می‌کند: «چه کار می‌کنی؟» دستی به شانه‌اش می‌کشم: «دارم از زن‌های جنوب می‌نویسم. زن‌هایی که عشق می‌کارند و صبر درو می‌کنند.» با همان خنده همیشگی‌اش بغلم می گیرد و پیشانی‌ام را می‌بوسد: «خوب کاری می‌کنی. بنویس. بنویس که ما این‌جا عشق می‌کاریم و نور می‌خوریم و صبر درو می‌کنیم و با دست‌های خالی از ابرها میوه می‌چینیم! بنویس که ریشه‌های ما در زمین است و چشم‌های ما به آسمان. بنویس که در خوزستان زندگی می‌کنیم. در همان بقعه مبارکه‌ای که همه زن‌هایش یا مادر شهیدند یا خواهر شهید و یا همسر شهید. بنویس که هانیه پدرش را ندید، چون یک ماه قبل از تولدش، زخم‌های جنگ خفه‌اش کرد و مُرد. می‌نویسی؟»
به زن‌های جنوب نگاه می‌کنم. به قدم‌های آغشته به حیا و نجابت‌شان. آفتاب، دامن‌کشان خودش را از آسمان غروب جنوب پایین می‌کشد. صدای گریه بلند نوزادی کل روستا را برمی‌دارد. حجیه رباب کِل می‌کشد. مادر هانیه صلوات می‌فرستد. و هانیه، آخرین خانه را که دری آبی آسمانی دارد با چشم‌هایی که از شادی می‌درخشند نشانم می‌دهد: «چه روز مبارکی است مگر نه؟ برکت انگار تمام نمی‌شود! اگر توی کاغذت جا هست این را هم بنویس.» می‌پرسم: «چی را؟» یک نفس تا در آبی آسمانی می‌دود و عبایش توی هوا باز می‌شود: «بنویس که حوا دوباره مادر شد. این‌جا، یک زن، همیشه مادر است ... .»
Share/Save/Bookmark