کد مطلب: 15909
پنجشنبه ۶ تير ۱۳۹۲ ساعت ۱۵:۵۱
در ستایش کتابی با محوریت شهید حسین خرازی
انگار نه انگار، نشسته بود قرآن میخواند
با شهید خرازی راه افتادیم برویم برای قرارگاه، من جیپ میراندم و ایشان بغل دست من نشسته بود، آمد و نزدیکتر شد، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «احمد، من آمادهام و هیچ کاری ندارم. همین دو سه روز شهید میشوم.»
فارس ؛ گزیدهگویی و روانی کلام دو ویژگیای است که در آثار «سیدعلی بنی لوحی» یافت میشود. او با عشقی که به ادبیات دفاع مقدس دارد در جستجوی شهیدان والامقامی است تا خاطرات شگفت شان را روایت کند. بنی لوحی از میان قالبهای نویسندگی، بیشتر به خاطره متمایل است. او در این فن خوش تر میشکفد. «جز لبخند چیزی نگفت» خیلی ساده و خودمانی «شهیدحسین خرازی» را به تصویر کشیده است.
بنی لوحی، با توجه به شناخت وسیعی که از شهیدخرازی داشته دست به قلم برده است. روایتهای بدیع به همراه عکسهای کمتر دیده شده از شهید، وزن کتاب را بالا برده است. قطع کتاب، صفحهآرایی کتاب و مباحث پیرامون گرافیک کتاب به اثرگذاری «جز لبخند چیزی نگفت» کمک کرده و عنوان کتاب، عنوانی اندیشمندانه است که بنی لوحی، برای کتاب برگزیده. با خواندن سه خاطره جالب از کتاب مذکور شما را به خواندن «جز لبخند چیزی نگفت» دعوت مینماییم؛
«سقز، بانه، بوکان و مریوان. گردان ضربت به فرماندهی حسین هر روز گرفتار درگیری در یکی از شهرهای کردستان بود. حالا بچهها، عملیاتی عملیاتی شده بودند و آنها که تازه به کردستان میآمدند باور نمیکردند که این فرمانده تمام عیار که پشت تیربار ایستاده و نیروها را چپ و راست میکند همان حسین خرازی ساده و سر به زیر کمیته دفاع شهری اصفهان است. با این حال هنوز کار و گرفتاری آن قدر در کردستان زیاد بود که کسی فرصت مرخصی رفتن هم نداشت. در چنین شرایطی صدام هم حمله را از تمام نوار مرزی غرب کشور آغاز کرد و چیزی نگذشت که خوزستان در نبرد با ارتش بعثی عراق، صحنه اصلی جنگ گردید. یک هفته، دو هفته گذشت و پس از آن زمزمهها شروع شد: ما میخواهیم به خوزستان برویم، خرمشهر در حال سقوط است و هزاران حرف از این دست و خلاصه مسئولین هر چه تلاش کردند فایدهای نداشت و در اوایل آبان ماه گردان ضربت که نیروهایش به شصت نفر نمیرسیدند با فرماندهی حسین به خوزستان رسید.
*
برای اولین بار دشمن موشکهای میانبرد را علیه مواضع ما به کار میبرد که انفجار آن زمینی به وسعت صد متر مربع را زیر و رو میکرد با عمقی به اندازه 10 متر.
حسین در آن بیم و هراس پاتک دشمن، لحظهای فرصت پیدا کرده بود تا چند آیهای قرآن بخواند. ناگهان صدای بسیار وحشتناکی سنگر را به لرزه درآورد و یکی از موشکهای 9 متری دشمن در نزدیکی سنگر ما منفجر شد.
حسین انگار نه انگار، بدون هیچ حرکت اضافی، همچنان قرآن می خواند.
*
عملیات کربلای 5 به آخرهای خود رسیده و آتش دشمن خیلی سبک تر شده بود. حاجاحمد آمد سنگر حاجحسین تا با هم به جلسه قرارگاه بروند. با یکدیگر راه افتادیم. هجده سال بعد، شهید حاج احمد کاظمی این خاطره را تعریف کرد که میخوانید:
خدا میداند من بارها گفته بودم با شهید خرازی راه افتادیم برویم برای قرارگاه، من جیپ میراندم و ایشان بغل دست من نشسته بود، آمد و نزدیکتر شد، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «احمد، من آمادهام و هیچ کاری ندارم. همین دو سه روز شهید میشوم.» از این روشنتر و واضحتر، و همین هم شد و چه موقعی ایشان شهید شد، در اوج پیروزی عملیات و در موقعی که سختیها پشت سر گذاشته شده بود و عملیات رو به اتمام بود جایی که اصلا تصور نمیشد یک گلوله زدند و همان یک گلوله فلسفه شهادت شهید خرازی شد.»