توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 20641
چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۲۰
پاورقی کیهان, هزار تکه ماه:
حرف‌های یک رئیس جمهور؛این رأی به من نیست‌، این رأی به اسلام است‌.
شهید رجایی گفته بود"مردم به من رأی دادند چون فکر می‌کنند رجایی در خط اسلام است‌، اگر همین‌ها لحظه‌ای متوجه شوند من حداقل در بیان طرفدار اسلام نیستم‌، مطمئناً درود‌ها برمی‌گردد به سمت یکی دیگر که دارای خصوصیاتی باشد که مردم می‌خواهند".
حرف‌های یک رئیس جمهور؛این رأی به من نیست‌، این رأی به اسلام است‌.
کیهان در صفحه پاورقی امروز خود نوشت؛ خط‌ها یکی‌یکی سقوط می‌کرد، آبادان در محاصره بود، امام دستور شکست حصر آبادان را دادند.

**رأی بـــــــه اســـــــــلام‌
محمدعلی دو زانو نشست مقابل امام‌، ساده و فروتن‌، حس غریبی داشت‌، همیشه وقتی می‌آمد محضر امام‌، همین حس را پیدا می‌کرد، شادی‌؟ خضوع‌؟ دلواپسی‌؟ آرامش‌؟ عشق‌؟ اشتیاق‌؟ بی‌تابی‌؟... همه این‌ها بود و نبود، هر چه بود محمدعلی این حس را دوست داشت‌. مثل همیشه به راننده گفته بود:
«منو سر خیابون امام پیاده کنین‌، حالا که سعادت ندارم همه راه رو پیاده برم‌، این تنها کاریه که می‌تونم واسه دلم انجام بدم‌.»
و بعد بقیه راه را پیاده آمده بود و حالا دو زانو مقابل امام نشسته بود، مراسم تحلیف بود، تحلیف رئیس جمهور.
مجلس‌، بنی‌صدر را استیضاح کرده بود، بنی‌صدر از ریاست جمهوری عزل شده و کار به انتخابات دوباره کشیده بود. مردم محمدعلی را انتخاب کرده بودند و محمدعلی به همه گفته بود:
«این رأی به من نیست‌، این رأی به اسلام است‌. مردم به من رأی دادند چون فکر می‌کنند رجایی در خط اسلام است‌، اگر همین‌ها لحظه‌ای متوجه شوند من حداقل در بیان طرفدار اسلام نیستم‌، مطمئناً درود‌ها برمی‌گردد به سمت یکی دیگر که دارای خصوصیاتی باشد که مردم می‌خواهند.»
و محمدعلی این را می‌دانست چیزی که بنی‌صدر ملتفت نشد حتی وقتی که بنی‌صدر پشت سر هم از آرای خودش حرف زده بود و امام در جواب فرموده بود:
«تو اشتباه می‌کنی‌، این آرایی که تو می‌گویی‌، رأی تو نیست‌، رأی اسلام است‌، مردم به اسلام رأی می‌دهند، به شخص رأی نمی‌دهند.»
حکم محمدعلی را فرزند امام می‌خواند; سیداحمد خمینی‌، محمدعلی ساکت مانده و به نقطه‌ای خیره بود و چیزی از ذهنش می‌گذشت‌، زیر لب با خودش زمزمه کرد:
سر به سرت گذاشتیم‌کلاه سرت گذاشتیم‌
فکر کردی پادشاهی‌ همان غلام سیاهی‌
شعر کودکی بود، بازی شاه و وزیر و غلام سیاه‌. و بعد با خود اندیشید:
«محمدعلی‌! حواست رو خوب جمع کن‌، درسته که رئیس جمهور شدی ولی در حقیقت تو مثل اون غلام سیاه هستی که باید به مردم خدمت کنی‌، اینا همه موقتی و گذراه‌.»
حکم خوانده شده بود، محمدعلی سر بلند کرد و به نگاه مهربان امام چشم دوخت‌، نگاه معصوم یک پسر در چشمان یک پدر.
امام فرمودند:
«این رأی‌هایی که مردم به تو داده‌اند، به خاطر صداقت و خدماتی است که از تو سراغ دارند و تو در برابر تک‌تک رأی‌ها مسئول هستی‌، هر چه تعداد رأیی که به تو داده‌اند بیشتر باشد، مسئولیت تو بیشتر است‌.»
محمدعلی نگاهی به جمعیت کرد، چقدر جای بهشتی خالی بود، از جریان هفتم تیر و بمب گذاری کمتر از یک ماه می‌گذشت‌، ۱۱ مرداد ۱۳۶۰، محمدعلی برخاست‌، حکم را گرفت و بر دست امام بوسه زد و گفت‌:
«خدایا! چه بسا نعمت‌هایی که من لایق آن نبودم و آن نعمت‌ها را تو به من عطا فرمودی‌، خدایا... اینک خود را در مقابل لطف و رحمت تو آنچنان ناچیز قرار داده و آنچنان در اختیار قرار می‌دهم که مبادا لحظه‌ای مرا به حال خودم واگذاری‌.‌ای خدا! خالق من‌! مرا دریاب و در مقابل لغزشگاه‌هایی که در مقابل هر کس که به قدرت رسیده‌، وجود دارد، مرا حفظ کن‌.»
و بعد زیر لب دوباره زمزمه کرد:
«محمدعلی‌! مثل همیشه یادت باشه کار دنیاس‌! این قدرت‌، این مقام‌، اینا همه موقتی و گذراس‌.»

**عــشــق‌
چراغ هنوز روشن بود، به نظر می‌رسید پوران به خواب رفته است‌. محمدعلی آرام پا به حیاط گذاشت اما پوران خواب نبود، در سایه روشن ماه‌، پشت به دیوار داده و آرام و کند برای بچه‌ها حرف می‌زد. بچه‌ها دم‌به‌دم پلک‌هایشان سنگین و سنگین‌تر می‌شد. با وجود این گوش به حرف‌های مادر داشتند، پوران از سرشب گفتنی‌ها را گفته بود، همه آنچه را که آن‌ها باید از پدرشان بدانند، را گفته بود، انگار که قصه بود این حرف‌ها! و انگار که مادر‌ها بهتر از هر کسی می‌توانند قصه بگویند. این را می‌شود یقین کرد که یکی از خوشایند‌ترین لحظه‌های زندگی یک زن وقتی است که از مردی حرف می‌زند که باورش دارد، چه آن حرف‌ها، همه آرزوهای او را هم در خود دارد.
- درسته که پدرتون اون مقام داره‌، اما این مقام براش ذره‌ای ارزش نداره‌، واسه همینم همیشه می‌گه دعا کنین هیچ‌وقت عوض نشم‌. دعا کنین این میز ریاست منو نگیره و من میز رو بگیرم‌. یعنی اینکه مقام منو برده و اسیر نکنه‌.
و بعد به یاد خاطره‌ای افتاد...
- یه بار صداوسیما خواست از زندگی پدرت فیلمبرداری کنه تا مردم بدونن رئیس جمهورشون ماشین شخصی نداره‌، غذای ساده می‌خوره‌، لباس ساده می‌پوشه‌، واسه اینکه توی این روزای جنگ خیلی‌ها می‌خوان مردم رو نسبت به مسئولین بدبین کنن‌! بعد به ما گفتن حالا که قراره از اینجا فیلمبرداری کنیم‌، خوبه شما خونه‌تون رو رنگ بزنین‌، پدرت اول موافقت کرد و گفت که از حقوق خودم خونه رو رنگ بزنین اما بلافاصله پشیمون شدن و گفتن که این کار باعث می‌شه تا اونی که همین سقف رو هم نداره احساس بدی بکنه‌. یه رئیس جمهور باید مثل مردمش زندگی کنه اگه همه ماشین شخصی سوار بشن‌، ما هم می‌شیم‌، اگه همه داشتن غذای خوب بخورن ما هم می‌خوریم‌. اگه همه بنز سوار شدن ما هم می‌شیم‌!
عشق‌! مگر عشق چه می‌توانست باشد؟ گاهی خود آدم عشق است‌، بودنش عشق است‌، رفتن و نگاه کردنش عشق است‌. لباس پوشیدن و غذا خوردنش عشق است‌. دست و قلبش عشق است و عشق برای پوران این‌گونه بود، عشق گاهی‌‌ همان یاد دست‌های گل‌آلود محمدعلی بود که خاک باغچه را زیرورو می‌کرد.
- دایی جان‌! شما ناسلامتی وزیر آموزش و پرورشید!
- خب باشم بعضی کار‌ها رو باید آدم خودش انجام بده‌!
عشق گاهی‌‌ همان یاد لباس محمدعلی بود که همه سال را با آن سر می‌کرد.
- محمدعلی‌! آخه شما نخست‌وزیر مملکت هستین‌، این کت و شلوارتون رو عوض کنین و لباس مناسبی بپوشین‌.
ـ آبجی عزیزم‌! دعا کنین خدا به من لطف کنه و من عوض نشم‌، دعا کنین کت و شلوارم هم عوض نشه‌! من دو دست کت و شلوار دارم‌. نیازی ندارم که کت و شلوار اضافه‌تری بگیرم‌; چون شاید داشتن بیش از دو دست کت و شلوار، نفس منو قلقلک بده و وسوسه‌ام کنه و چیزهای بیشتری ازم بخواد...
و عشق گاهی‌‌ همان یاد لبخند سبزی بود که کنار سفره ساده‌اش می‌نشست‌.
ـ آقای رجایی شما دیگه شورش رو درآوردین‌! حالا گیریم قبلاً اینطوری بودین که نداشتین بخورین‌، حالا که رئیس جمهورین و امکان غذای بهتری دارین‌، چرا نمی‌خورین‌؟
- خب این عدس پلو مگه چه اشکالی داره‌؟ یه شب خدمت امام بودم‌، ایشون نون و سیب زمینی خالی داشتن‌، می‌بینین چقدر غذای ما از غذای رهبر انقلاب مفصل‌تر و بهتره‌؟ این غذا واقعاً برای ما زیاد هم هست‌!
صدای آرام محمدعلی از حیاط آمد، نگاه پوران جان گرفت‌.
«خدارو شکر، به سلامت اومد!»
شب بود، تاریک و روشن‌. پوران برخاست و با چشم‌تر به چشم محمدعلی نگاه کرد، نگاه مردش مثل همیشه مهربان بود. خیلی وقت بود که یک دل سیر ندیده بودش‌، محمدعلی پیش آمد، حالا قد و قامت محمدعلی را زیر نور ماه می‌دید. آراسته مثل همیشه‌، انگار نه اینکه ساعت‌ها پیش رفته بود، نسیم موهای کوتاهش را لرزاند و لب‌های محمدعلی به خنده شکفت‌.
Share/Save/Bookmark