کد مطلب: 15386
پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۱۱
روایتی از مقام حضرت علیاکبر(ع)
«دوباره پیامبر»؛ مسیح(ع) و مصطفی(ص) در او خلاصه شدهاند
محمدرضا سنگری
محمدرضا سنگری متولد اول آبان ۱۳۳۳ در شوش و فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است. او از نویسندگان و شاعران برجسته دفاع مقدس و آیینی به حساب میآید. سنگری کتابی تحت عنوان «دوباره پیامبر» به نگارش درآورده و در آن به زندگانی حضرت علیاکبر(ع) با ادبیاتی شعرگونه پرداخته است، این کتاب ابتدا در سال ۷۲ توسط ستاد برگزاری مراسم شب شعر عاشورا و سپس در سال ۸۲ توسط انتشارات آیندهسازان منتشر شده است. متن ذیل گزیدهای از کتاب «دوباره پیامبر» است:
این آفتاب که امروز مشرق چشمهای حسین(علیهالسلام) را به میهمانی کهکشانی از لبخند برده است، اکبر است. این شکوفه که بر شاخسار وجود لیلا شکفته، علی است. میبینی!؟ هرچه زیبایی است خدا در تبسم این کودک نشانده است!
یازده شعبان است. ماه پیامبر(صلاللهعلیهوآله) و پیامبر کوچک حسین(علیهالسلام) چشم گشوده است. پدر، پیشانی روشنش را میبوسد. مادر نیز. سه تبسم در هم گره میخورند و بهار در خانه حسین(علیهالسلام) آغاز میشود.
کاروان کاروان شادی میرسد. علی(علیهالسلام) در را مینوازد. در گشوده میشود. نوزاد را به آغوشش میسپارند. میپرسند نامش چیست و حسین(علیهالسلام) نرم و متواضعانه پاسخ میدهد: «به خدا سوگند، اگر هزار فرزند بیابم نام همه را علی خواهم گذاشت» نسیم بوسه علی(علیهالسلام) نیز بر پیشانی کودک مینشیند. شگفتا! نسیمِ همه بوسهها بر پیشانی میوزد!
فرشتگان آمدهاند. همهمه بالهایشان سپید در سپید گستره خانه حسین(علیهالسلام) را پوشانده است.
- مبارک باد این نوزاد، خجسته و خوش فرجام باد این فرزند! چه قدر شبیه پیامبر(صلاللهعلیهوآله) است! چه قدر شبیه مسیح(علینبیناوآله) ! یا حسین!
جدّ مادرش، عروه بن مسعود ثقفی شبیه مسیح(ع) بود. شبی که پیامبر(صلاللهعلیهوآله) سیر آسمان میکرد، در معراج خویش مسیح(ع) را دید و با شگفتی گفت: چه قدر شبیه عروه است و اینک فرزند لیلا، همسان عیسی(ع) است. همانند عروه. دو پیامبر در فرزندت خلاصه شدهاند. ما فرشتگان به زیارت دو رسول آمدهایم. به دیدار مسیح(ع) و مصطفی(صلاللهعلیهوآله)!
در آشوب خیز این سال –سال سی و سوم هجری– سال تلخ کامی مدینه، سال ازدحام ابرهای سیاه، سالاندوه و درد، ۲۳ سال گذشته از تنهایی و غربت و صبوری علی(علیهالسلام)، این ولادت، شهدی است که در کام خانواده علی(علیهالسلام) مینشیند و بشارتی است که قلبهای زخم زده را میهمان شادابی و شگفتی میکند و چه خالی است جای فاطمه(سلام الله علیها)!
علی کوچک حسین(علیهالسلام) میخندد. حسین(علیهالسلام) نیز و همه فرشتگان و آسمانیان لبخند میزنند. گهواره تکان میخورد. فطرس آمده است تا به پاس محبّتی که از حسین(علیهالسلام) دیده است، گهواره جنبان علی(علیهالسلام) باشد. دو فرشته بزرگ خدا، جبرئیل و میکائیل که روزگاری، لایلایشان نغمه آرامش کودکی حسین(علیهالسلام) بود، در کنار گهواره علی(علیهالسلام) نشستهاند. این کودک محبوب زمین و آسمان است. مثل پیامبر(صلاللهعلیهوآله)! آن قدر شبیه پیامبر(صلاللهعلیهوآله) است که از خاطر جبرئیل یادهای شیرین ۲۳ سال همراهی با پیامبر(صلاللهعلیهوآله) میگذرد. مبارک باد ولادت دوباره پیامبر، خجسته باد ولادت اکبر(علیهالسلام) در ماه پیامبر(صلاللهعلیهوآله).
پیشانی بر خاک بگذار لیلا! اکبر تو(علیهالسلام) شبیه جد شهیدت عروه است. عروه، مؤذن بود و سفیر پیامبر(صلاللهعلیهوآله) در طائف. مردم را به خدا و رستگاری میخواند و نامردمان، تیر بارانش کردند. اذان میگفت و تیرها، زخم بر قامت غیورش مینشاندند. صدایش را تیر در گلو شکست و علی کوچک تو(علیهالسلام)، مؤذن حسین(علیهالسلام) است. خدا را سپاس بگو که کودک شیرین تو هم از جد پدری نشان دارد و هم از جد مادری. نماز شیرین کودکت را فرشتگان به نظاره میایستند. همچنان که اذانش را به زمزمه همراه میشوند. عجیب هدیهای به تو دادهاند لیلا. هر صبح و شام، شاکر نعمت بزرگ خدا باش «و اما بنعمة ربک فحدث».
چه با وقار مینشیند. چه رشید برمیخیزد و چه دلنشین قدم میزند. این نوجوان که دلربا و روحافزا قرآن زمزمه میکند و شکوه رفتار و فصاحت گفتارش در همگان شگفتی و شیفتگی میآفریند علیاکبر توست یا حسین(علیهالسلام)!
کلمات که از زبانش میتراود، پیران قوم در نهبت و سکوت، با خویش نجوا میکنند که این پیامبر(صلاللهعلیهوآله) است. جمال او، جمال رسول(صلاللهعلیهوآله) است. جلال او، جلال علی(علیهالسلام) و کمال او، جلوه گاه همه آیات، همه زیباییها.
حمد را به فصاحت پیامبر(صلاللهعلیهوآله) میخواند. عبدالرحمن سلمی را به پاس آموختن سوره حمد به او، سپاس گفتی و نواختی و دهانش را از مروارید آکندی. اینک عبدالرحمن مینشیند، گوش میسپارد تا حمد را از اکبر تو(علیهالسلام) بیاموزد تا گوش را به صدای پیامبر(صلاللهعلیهوآله) آشنا کند، به زیباترین صدا.
آن روز دهان عبدالرحمن را پر از گوهر ساختی و سخاوتمندانه و کریمانهاش نواختی؛ امروز با اکبر(علیهالسلام) چه میکنی که حمد میخواند و استاد به شاگردی مینشیند و در طنین حمد نوجوانیش جاری میشود!؟ اگر میخواند و ظرائف و لطائف نهفته در حمد را پیامبرانه باز میگوید و هزار هزار عبدالرحمن به گوهر گوهر کلامش جان و دل میسپارند و وحی را دیگر گونه میشنوند؛ از جنس همان لحظههایی که جد تو پیامبر(صلاللهعلیهوآله) پس از بارش بکر وحی، باز میخواند و زمزمه میکرد.
نوجوان تو یا حسین بوسیدنی است. برخیز و ببوس این لبهای متبرک و متبسم را. پیامبر لبهای تو را میبوسید؛ تو نیز لبان پیامبر کوچکت را ببوس. بوسه بر این لبهای تلاوتگر، بوسه بر قرآن است.
فصل انگور نیست که از پدر خوشهای میطلبی. اینجا مسجد است؛ تاکستان نیست! اما تا اشاره میکنی ستون مسجد لبیک میگوید. پدر را شکیب خواهش چشمهای تو نیست. تو میخواهی و حسین(علیهالسلام) بیتاب میشود و طلوع انگور از ستون مسجد همه را شگفت زده میکند و مگر حسین(علیهالسلام) کم از صالح است که به خواهش او از کوه شتر سر بیرون آورد. تازه پدر میگوید: «ظهور انگور چندان شگفت نیست، آنچه نزد خداست برای دوستانش بیش از این است.»
مهماننوازی اکبر تو(علیهالسلام)، زبانزد همه است. از دوردستها میآیند تا کرامت و نوازش و منش او را ببینند. وصف سفره شبانگاه او کران تا کران این بیابان را پر کرده است. مدینه یک مهمانسرا دارد و آن مهمانسرای اکبر توست. پانزده ساله است اکبر تو، اما به شیوه بزرگان مینوازد و مهمان میسازد. این خانه که برای او ساختهای، مأمن و ملجأ رهنوردان و مسافرانی است که خسته از راه شبانگاه به مدینه میرسند و با دیدن شعلهی آتش بر تپه، میفهمند که کریمی بزرگوار به میهمانی و ضیافتشان خوانده است.
این شیوه شیرین مهمان نوازی را تو به او آموختهای. این رسم خانواده شماست که مهمان و یتیم و اسیر را بنوازند. پیش از این نیز چنین بودهاید و سوره «دهر» گواه است که خانه و خانواده شما پناه بیپناهان است.
علیاکبر تو(علیهالسلام) جز خضوع و افتادگی نمیشناسد. پای برهنه میایستد، مهمان را استقبال و بدرقه میکند و کامها را آنچنان به لقمههای محبت و لطف خویش مهمان میکند که تا همیشه، زبان به ستایش و خاطرهگویی از شیوه مرضیه او میگشایند.
تو در خانه پیامبر(صلاللهعلیهوآله) داری، علی(علیهالسلام) داری و آفتابی که از همه خورشیدها بینیازت ساخته است. همین دیروز بود که مردی مسیحی شتابان قدم به مسجدالنبی(صلاللهعلیهوآله) گذاشت. چشمها به اشارات و صراحت به او گفتند: برو! مسجد جای تو نیست و او به التماس و اشک میگفت: «فرصت دهید. دیشب خوابی شگفت دیدم. دیدم پیامبر شما آمده بود در همین مسجد و عیسی بن مریم(ع) نیز با او بود. مسیح ژرف در من نگریست و گفت: «در محضر خاتم الانبیاء(صلاللهعلیهوآله) اسلام اختیار کن که پیامبر برگزیده خداست.» من اسلام اختیار کردم و اینک آمدهام تا اسلامم را به نزدیکترین و محرمترین انسان به رسولخدا(صلاللهعلیهوآله)، عرضه کنم و با او بیعت کنم.»
همه تو را نشان دادند یا حسین. تو به مسجد آمدی. مرد خود را به پای تو انداخت. شانههایش را نواختی. خواب خویش را بازگفت و تو علیاکبر(علیهالسلام) را صدا زدی. نقاب بر چهره داشت. به مسجد آمد و کنارت نشست. با دستان مهربان نقاب از چهره اکبر(علیهالسلام) گرفتی. مرد سیمای پیامبر گونه علیاکبر(علیهالسلام) را دید. بیهوش شد. با خنکای آب به هوش آمد. بیتابانه و مقطع میگفت: «خود اوست؛ خود پیامبر! همان است که در خواب دیدم.» و خود را بر پایش افکند که یا رسول الله خوش آمدی!
باز دست مهربان تو بود و شانه هایش که: «ای مرد! این پیامبر(صلاللهعلیهوآله) نیست. این اکبر(علیهالسلام) است. فرزند من.» و مرد پیدرپی میگفت: «به خدا قسم شبیه پیامبر(صلاللهعلیهوآله) است. شبیه همان که در خواب دیدم.» کاش نمیشنید امتداد گفتههایت را که به او گفتی: «اگر پسری چون او داشتی، اگر خاری بر پای نازک جوانت بخلد؛ اگر زخماندک بر لطافت بدن فرزندت بنشیند چه میکنی؟» و او گفت: «مولای من، میمیرم! مناندوه فرزندم را شکیب نمیتوانم!» و تو آهسته در گوشش گفتی: «میبینم آن روز را که این فرزند را مقابل نگاه اشکبار من «قطعهقطعه» میکنند!»
ای کاش نمیشنید تا آنگونه صیحه نزند. آنگونه دست بر سر نکوبد و دیگر بار بیهوش نشود. یا حسین! هیچ کس تاب نمیآورد شنیدن این قصه را. همه شیفته این نوجوانند. قصه اندوهناک فردای این نوجوان را مگو. هیچ سینه تاب نمیآورد. هیچ خاطری باور نمیکند. یا حسین نگو! آسمان میلرزد. زلزله بر ارکان عالم میافتد. یادت هست روزی که پیامبر(صلاللهعلیهوآله) رفت چه گذشت؟ مادرت زهرا چه میکرد؟ نه نگو! تا داغ پیامبر(صلاللهعلیهوآله) تازه نشود. تا دوباره مدینه سوگوار نشود. هنوز فرشتگان از سوگ آن روز فارغ نشدهاند.
میگویی بگو؛ اما لیلا نشنود که مادر را شکیب این خبر نیست. گیرم فردا مادر نباشد، اما شنیدن این خبر کافی است تا روز لیلا را شب کند و شب لیلا را به صبح یا صبح لیلا را به شب نرساند. نه، نگو! اصلاً خودت تاب میآوری بازگفتن این روایت هستی سوز را؟ نه! به جان اکبر(علیهالسلام) مگو!