خط نیوز ; وقتی سرنوشت روی دیگر زندگی را نشان میدهد، هر انسانی در آن شرایط سخت ممکن است سادهترین تصمیمات را بگیرد و خیلی زود در مسیر دشوار زندگی، تسلیم ناملایمات شود. اما همیشه انسانهایی موفق و سربلند از بازی روزگار بیرون میآیند که برای فرصت دوباره جنگیدهاند، حتی برای یک ثانیه بیشتر زندگی کردن دست از تلاش برنداشته و تقدیر را به گونه دیگری رقم زدهاند.
محمدامین مرتضیپور در اثر بیماری کبد نیازمند پیوند بود. پس از سالها تحمل رنج و درد بیماری، چهاردهم فروردین سال ۹۲ با کبد هنرمند محبوب کشورمان، «عسل بدیعی» به زندگی دوباره بازگشت. این شروع دوباره، از او انسان دیگری ساخته است.
روزهای تلخ سرنوشتمحمدامین مرتضیپور، گیرنده کبد عسل بدیعی از روزهایی سخن میگوید که تازه با بیماریاش روبهرو شده بود؛ میگوید: ۱۵ ساله بودم و در اوج نوجوانی رؤیاهایی برای آینده داشتم که ناگهان به دلیل دردهای شدید جسمانی و دلدرد شدیدی که از آن رنج میبردم، به پزشکان متعددی مراجعه کردم.
ابتدا هیچ پزشک و متخصصی بیماریام را تشخیص نمیداد و بیماریام مصادف شد با فوت پدرم که به طور ناگهانی در اثر سکته در سن ۴۹ سالگی درگذشت و بعد از آن در ادامه درمانم، پزشکان علت را عصبی بودن و شرایط سخت روانی میدانستند. از آنجا که مادرم همیشه در همه کارها پیگیری بموقعی دارد و به دلیل نگرانیهایش به متخصصان بیشتری مراجعه کرد تا علت دردهایم مشخص شود، یک سری آزمایشات تکمیلی انجام دادم که مشخص شد به بیماری کبدی psc مبتلا هستم که بیماری جدیدی است و درمان قطعیای جز پیوند کبد ندارد.
فردی که به این بیماری مبتلا میشود، نهایتاً با دارو و کنترل بیماری ۶ یا ۷ سال زنده میماند و در نهایت برای ادامه زندگی باید پیوند کبد صورت گیرد. زمانی که متوجه بیماریام شدم، شوکه شده بودم و اصلاً به عواقب ناگوار این بیماری فکر نمیکردم تا اینکه مشکلاتم بیشتر شد و کم کم بیماریام را جدی گرفتم. نمیدانستم اگر پیوند کبد انجام نشود، چه سرنوشت و اتفاقی در انتظارم است. دو سال از بیماریام گذشته بود و بتدریج تمام زندگیام تحتالشعاع قرار گرفته بود تا جایی که سال سوم دبیرستان حتی با دارو هم بیماریام کنترل نمیشد و برای رفتن به مدرسه مشکل داشتم. زندگی برایم خیلی سخت شده بود.
وی ادامه میدهد: سال ۸۸ بیماریام به اوج رسیده بود و باید خود را برای آزمون کنکور آماده میکردم. با اینکه در شرایط سختی بودم و سر جلسه کنکور دچار خونریزی داخلی شده و مجبور شدم برای چند دقیقه جلسه را ترک کنم، اما موفق شدم همان سال در رشته معماری قبول شوم. با پذیرفته شدن در دانشگاه، شرایطم تغییر کرد و کمی روحیه گرفتم. مدیر گروه و رئیس دانشگاه از بیماریام باخبر بودند و در طول سال تحصیلی هر وقت شرایط رفتن به دانشگاه و شرکت در کلاسها را نداشتم، با من همکاری خوبی داشتند.
تا قبل از اینکه به این بیماری مبتلا شوم، زندگی خیلی خوبی داشتم اما ناگهان زندگی روی دیگرش را نشان داد و زندگی خانوادگیمان درگیر تلاطمات روزگار شد. از یک طرف پدرم فوت کرده و مادرم تنها مانده بود، از سوی دیگر مادر به خاطر بیماری من درگیر رنجی تازه شده بود. بیماری به حدی وسعت پیدا کرده بود که توانایی انجام کارهای ساده را نداشتم و رخ دادن اتفاقات تلخ پشت سر هم خوشایند نبود. این رخدادها باعث میشد هر روز قدر زندگی را بیشتر بدانم به همین علت بود که به خود گفتم قرار گرفتن در این شرایط سخت، امتحانی از سوی خداوند است و باید هر طور شده، موفق بیرون بیایم.
جنگی برای یافتن زندگیبارها و بارها لبه پرتگاه زندگی به امید پایان یافتن سرنوشت انتظار تلخی را تحمل کرده بود اما تسلیم خواستههای سرنوشت نشد. هر لحظه که نامش را در رأس فهرست پیوند عضو قرار میدادند، احساس میکرد این بار شاید بار آخر باشد و به اتاق عمل میرود اما باز هم دست خالی و بینتیجه به پله نخست باز میگشت. محمدامین مرتضیپور، گیرنده کبد ۲۳ ساله در ادامه مرور روزهای سخت زندگی بیان میکند: ۴ بار به اتاق عمل رفتم اما هر بار به دلیل خونریزی داخلی، پیوند کبد انجام نمیشد. ساعتهای طولانی که پشت در اتاق عمل مینشستم تا شاید صدایم کنند، ترس عجیبی وجودم را فرا میگرفت؛ این ترس، ترس از مرگ نبود، ترس از تنهایی دوباره مادرم بود.
به این نتیجه رسیده بودم که مرگ یک حقیقت و برای همه انسانها حق است. برای خود بیمی نداشتم، دلم برای مادرم میسوخت که با از دست دادن من دوباره تنها میشد. زمانهایی که در بیمارستان نمازی شیراز منتظر پیوند کبد بودم، صحنههای دلخراشی را میدیدم. پدران و مادران، زنان و مردانی که انتظار مرگ یا تولد دوباره عزیزانشان را میکشند. برایم سخت و دردناک بود که به این نقطه برسم که باید یک فرد در این جامعه مرگ مغزی شود و جان خود را از دست بدهد تا من جانی دوباره برای زندگی بگیرم. دوست نداشتم کسی از دنیا برود تا عضو او به من هدیه شود. این قسمت از پیوند، سختترین بخشی بود که پذیرش آن برایم تلخ بود.
پیوند به زندگیبهمن ماه سال ۹۱ برای انجام آزمایش ها راهی شیراز شد و این گیرنده کبد با شرکت در جلسات مشاورهای تیم پیوند با این مسأله روبهرو شده بود که اگر پیوند کبد نشود، به زندگی بازنخواهد گشت و معلوم نبود دست تقدیر چه سرنوشتی را پیش پایش میگذارد. از اسفندماه همان سال بود که با مادرش به شیراز آمدند.
وی ادامه میدهد: وقتی حرفهای تیم پیوند را شنیدم، به مادر گفتم به مشهد برگردیم تا بار دیگر یک دل سیر خانوادهام را ببینم شاید فرصتی باقی نمانده باشد. آن زمان در شرایط سختی به سر میبردم، درجه تبم به ۴۰ هم میرسید. وقتی در اورژانس بیمارستان بستری شدم و دکتر ملک حسینی (متخصص کبد) آزمایش هایم را دیدند، به مادرم گفته بودند هر چه سریعتر باید در اولویت فهرست پیوند کبد قرار بگیرم. روز چهاردم فروردین سال ۹۲ وقتی متوجه شدم یکی از هنرمندان کشور (عسل بدیعی) دچار مرگ مغزی شده و قرار است کبد او به من پیوند زده شود، حس عجیبی داشتم. به نظرم هر اهداکنندهای که خانوادهاش راضی به اهدا میشوند، کار بزرگی را انجام دادهاند و اینکه این امر مهم در میان هنرمندان جایگاه ویژهای دارد نیز کار زیبایی است البته نفس این کار بزرگ بسیار مهم است.
منیره منصوریان، مادر ۴۹ ساله این گیرنده کبد میگوید: تازه ۸ ماه بود که همسرم را از دست داده بودم و تحمل رنجی جدید را نداشتم اما وقتی با بیماری پسرم روبهرو شدم، تصمیم گرفتم تا آخرین لحظه شجاعانه تلاش کنم تا به زندگی دوباره برگردد. در زمینه بیماری محمدامین تحقیقات زیادی میکردم و زندگی و سرنوشت او را به دست تقدیر نسپارده و تا ثانیه آخر برایش دویدم. با اینکه غرق مشکلات زیادی بودم اما با تمام توان برای شاد کردن زندگی پسرم تلاش میکردم. همیشه میخندیدم تا او هم بخندد.
تا اینکه بیماریاش به اوج رسید و مجاری صفراویاش بر اثر عفونت مسدود شد آنقدر شبها و روزها را در بیمارستان کنار تخت محمدامین بودم که بعضیها فکر میکردند من یکی از پرسنل بیمارستان هستم. به حدی ضعیف شده بود که با وزن ۵۶ کیلوگرم راهی اتاق عمل شد. پشت در اتاق عمل ساعتها نشسته و دعا میکردم و خدا را قسم میدادم نه به خاطر دل من که مادر هستم و او فرزندم است بلکه با این نیت که او هم بندهای از بندگان خودش است، یاریاش کند.
خیلی از افراد اقوام و فامیل از من نگرانتر بودند اما من به خاطر توکل واقعی که به خداوند داشتم، دلم آرام بود و ندایی در قلبم میگفت محمدامین به زندگی سلام دوبارهای خواهد کرد. وقتی پسرم در بیمارستان بستری بود، همراه بقیه افرادی که از سراسر کشور به خاطر عزیزانشان به بیمارستان آمده بودند و غریب بودند، احساس میکردیم با هم فامیل هستیم و همان قدر که برای فرزند خود نگران بودم، برای عزیزان آنها هم ناراحت بودم.
این مادر ادامه میدهد: میدانم که دنیا محل گذر است و هر فردی از یک راهی درد و رنج میکشد و مورد امتحان الهی قرار میگیرد اما چون صبر کرده بودم، دوست داشتم نتیجه صبرم را ببینم. به همین دلیل مطمئن بودم که پسرم به زندگی برمیگردد. پشت در اتاق عمل قدم میزدم که متوجه شدم پرستاران میگویند قرار است کبد عسل بدیعی را به محمدامین پیوند بزنند.
چون همیشه در خانه غرق کار بودم، هیچ علاقهای به تماشای تلویزیون نداشتم و بازیگران را خیلی نمیشناسم. حتی این هنرمند را به خاطر نمیآوردم تا اینکه عکس او را دیدم. از آن روز که چهرهاش در ذهنم ثبت شد، حتی یک روز هم نیست که چهره او جلوی چشمم نیاید. هر کار خیری که انجام میدهم، به یاد او هستم و در هر کار خیری که قدم برمیدارم، نخست چهره آن بزرگوار در خاطرم زنده میشود و ثواب تمام کارهای خیر را به او هدیه میکنم.
به حدی با تصویر عسل بدیعی اخت شدهام که حتی از عزیزانم که فوت شدهاند بیشتر احساس نزدیکی میکنم و برایم عزیزتر از آنها است. اگر یک روز با مادرش ملاقات داشته باشم، حتماً دستان او را غرق بوسه میکنم. همیشه دعا میکنم که هیچ کس منتظر مرگ کسی نباشد. امیدوارم برای تمام بیماران معجزهای صورت بگیرد زیرا انتظار مرگ کسی را کشیدن تا عضو آن عزیز به عزیزان ما پیوند زده شود، برای هر مادری سخت است. دوست ندارم جوانی از دنیا برود تا عزیزان ما سالم باشند.
مادر گیرنده کبد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و بغض گلویش را میفشارد، میگوید: برخی انسانها در زمان زندگی و مرگشان بخشنده و خیرخواه هستند هم در زمان حیاتشان خیرشان به انسانهای دیگر میرسد و هم زمانی که مرگشان فرا میرسد، باز هم دست بخشندگی دارند. در جشن نفس امسال وقتی چشم میچرخاندم و خانوادههای اهداکنندگان را میدیدم که چشمانشان پر از اشک است، با مادرانی که عزیزی را از دست داده بودند روبوسی کرده و تشکر میکردم. قدر و ارزش این بزرگواران را باید دانست زیرا فرزندان آنها به فرزندان ما زندگی هدیه کردهاند.
محمدامین مرتضیپور، گیرنده کبد عسل بدیعی در پایان در مورد نگاهی که اکنون بعد از پیوند به زندگی دارد، میگوید: بعد از پیوند نگاهم به زندگی تغییر کرد چون یکبار مرگ را از نزدیک تجربه کرده بودم، انگار انسان دیگری شدم، نفس کشیدن برایم لذتبخش بود و کارهایی را انجام میدادم که سالها از آن محروم بودم. در این سالها لحظه به لحظه حضور خداوند را احساس کردم که دوباره نعمت و فرصت زندگی را به من بخشید.
بزرگترین درسی که در روزهای سخت آموختم، این بود که در سختترین و تلخترین شرایط زندگی تسلیم نشوم، یاد گرفتم به جنگ سرنوشت بروم و هیچ وقت ساده کوتاه نیایم و کنار نکشم و شکست را به راحتی نپذیرم. بیماری و رنج به من یاد داد اگر تسلیم شوم، زودتر میبازم.