کد مطلب: 11718
سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۲۳:۲۵
آیت الله جاودان در بزرگداشت آبتالله خوشوقت عنوان کرد:
شرح حال سه عالم بزرگ اخلاقی تهران؛ آیات خوشوقت، تهرانی و حق شناس
آدم باید دینداری را ببیند تا یاد بگیرد. با خواندن نمیشود. باید آدم ببیند. آدم باید ترس از خدا را یک جایی ببیند. یک کسی از خدا بترسد، آدم آن آدم را ببیند. در کتابهای عرفانی نوشتند. در شیشه بردند که طبیب ببیند. طبیب گفت، این یا یک کسی است که جگرش تمامش سوخته.
به گزارش خط از «خبرگزاری دانشجو»، مراسم بزرگداشتی برای آیت الله آقا مجتبی تهرانی و آیت الله خوشوقت در حسینۀ هنر برگزار شد. در این مراسم حجت الاسلام جاودان به سخنرانی پرداخت.
در متن سخنرانی دخل و تصرفی چندانی صورت نگرفته و به جز مواردی که فهم متن را دشوار می کرد، سخنرانی را ویرایش نکردیم.
متن سخنرانی حجت الاسلام جوادان به شرح ذیل است:
بنا نبود که من به این زودی خدمت اهل این خانه برسم. ماهانه و دو ماهانه و این حرفها بود. قرار بود که هفته پیش یک مقداری در مورد آیتالله تهرانی و آیتالله خوشوقت صحبت کنم که فراموش شد و بعد هم باعث ناراحتی شد. هم گلهگذاری شد و هم خودم ناراحت شدم. به این مناسبت بنا شد که چند دقیقهای بیاییم و خدمت شما باشیم.
آشنایی بنده با این دو بزرگوار مربوط به سالهای دور است. شاید سی سال و بیشتر از سی سال. متأسفانه سالهای اخیر از هر دو بزرگوار محروم بودم. فکر میکنم، حاج آقا مجتبی را یکی دو سال پیش در مشهد دیدم. وقتی که از مسجد گوهرشاد بیرون آمدیم، دیدم که ایشان دارند میروند. چون پا و کمرشان ناراحت بود، یک کمی پا را میکشیدند. من جلو رفتم و هفت هشت دقیقهای تجدید خاطره شد. آقای خوشوقت را هم که خیلی وقت است. فکر میکنم که ایشان را سفر حج دیدم. اول هم نشناختم.
میخواهم یک چیزی عرض بکنم که هم به زندگی این دو بزرگوار بخورد و هم به درد ما بخورد. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. من الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه و لا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون نحن اولیاکم فی الحیات الدنیا و فی الاخره و لکم فیها ما تشتهی انفسکم و لهم ما تدعون نزلاً من غفور الرحیم. ان الذین قالوا ربنا الله و ثم استقاموا و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون اولئک اصحاب الجنه خالدین فیها جزاً به ما کانوا یعملون.
ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا، حالا مثال آقای خوشوقت را عرض میکنم. آن وقتها معمولاً رسم نبود که یک بچه ده ساله یا هشت ساله ده جور گناه کرده باشد. بنابراین ایشان با یک پاکی به یک استاد درجه اول برمیخورد. مرحوم آقای برهان. آقای برهان یک نادره بوده. این دوستان ما جدیداً شرح احوال ایشان را دنبال میکردند و میخواستند شرح احوال بنویسند. من عرض کردم که بگویید نمونه. یک نمونه از یک عالم. فوقالعاده است که الآن فرصتش را نداریم. معلم خوبِ ذره ذره ها. یعنی حتی در غذای شاگرد دخالت بکند. در همه چیز دخالت می کردند. ایشان ابتدائاً به یک همچین مربیای برخورد کردند. پنج شش سالی خدمت ایشان بودند و از آنجا به قم رفتند. در قم هم محضر آقای طباطبایی را درک کردند. فکر میکنم، آقای طباطبایی یک بار منظومه درس داده بودند و ایشان در آن درس منظومه شرکت کرده بودند. قبلش هم کلام خوانده بودند. تمام درسهای مرحوم آقای طباطبایی را خدمت ایشان بودند. خدمت ایشان بودن یعنی خدمت یک مربی درجه اول بودن.
یک جوانی با پاکی اولیه باقی مانده و آلوده نشده است و به استاد خورده است. استعداد هم داشته. سه تا شرط. پاک مانده، استعداد کمال را داشته و به معلم برخورد کرده است. البته این شرط هم هست. به مقداری که میکوشد، به کمال میرسد. یک وقت من مشهد خدمت ایشان بودم. خیلی وقت پیش. آقای طباطبایی بودند. فرمودند که خدمت ایشان برویم. آقای طباطبایی دو روز در هفته به مشهد مشرف میشدند. به اصطلاح طلبگی دو روز در هفته مینشستند. یعنی در خانه ایشان از ساعت نه تا یازده باز بود و کسانی که میخواستند، به دیدن ایشان میرفتند. ما هم نمیگذاشتیم که یک روزش هم از دست برود. سعی میکردیم که اول وقت آنجا حاضر باشیم. امروز که نه پنجشنبه است و نه جمعه و روز ملاقاتشان نیست. ایشان فرمودند که کسی را نمیپذیرند ولی من را میپذیرند. ایشان خصوصیتی علاوه بر این که عموم شاگردان خدمت ایشان میروند و آشنا هستند، یک خصوصیتی هم هست. ایشان درس روش رئالیسم میگفتند. میدانیم که کسانی که برای درس اصول فلسفه پیش ایشان میرفتند، فرض کن مرحوم آقای مطهری بود. ایشان گفتند، من به آقای طباطبایی عرض کردم که اجازه میفرمایید که من هم به این درس بیایم. فرمودند، این به درد تو نمیخورد. یعنی هم شناخت شخصیت را نشان میداد و هم توجه به این که چی برای کی خوب است. ایشان در آینده در جایگاه آقای مطهری نیست. در یک جایگاه دیگری است. جایگاهی که این اواخر یواش یواش شناخته شده بود. متأسفانه دیر شناخته شده بود اما در این اواخر شناخته شده بود.
من یادم هست که سالهای خیلی دور برای نماز خدمتشان رفتم. این هم جالب است. نمیدانم آن شب ایشان چه حالی داشت. صدایشان خیلی قشنگ بود. صدای خیلی قشنگی داشتند. آن شب ایشان داشت، نماز را با آواز میخواند. حالا در حد نماز دیگر. صدایش خیلی قشنگ بود. قرار از من رفت. از دم در مسجد که کفش در آوردم، تا خودم را به نماز برسانم. میدانید که مسجد خیلی اندازهای نیست. بیقرار رفتم و خودم را رساندم. یک بار دیگر برای من یک همچین حادثهای اتفاق افتاد. من زیاد خدمت ایشان بودم. حالا مناسبتهایش را عرض نمیکنم. در تمام این مدت من یک بار دیدم که ایشان خودش شروع به صحبت کرد. این خصیصه ایشان بود. ساکت نشسته بود. اگر کسی از او سؤال میکرد، جواب میدادند وگرنه باز هم نشسته بود. عین آنچه که ما در مورد آقای طباطبایی میدیدیم. همان روزهای پنجشنبهای که میرفتیم، ایشان نشسته بود. یک جایی نیمه. نه بالای مجلس باشد و نه پایین مجلس. نیمه نشسته بودند. ساکت. اگر کسی سؤال میکرد، ایشان جواب میداد. اگر سؤال نمیکردند، باز ایشان نشسته بودند. من یادم هست که ایشان یک بار خودش حرف زد. یعنی بدون این که ما سؤال بکنیم، ایشان جواب دادند.
یک آقایی نشسته بود و گفت، زیارت امام زمان نمیشود. مقدور و ممکن نیست. هیچ کس هیچی نگفت. آقا هم هیچی نگفتند. دو سه دقیقه طول کشید. ایشان بدون مقدمه شروع کردند به صحبت کردن. یک داستانی را فرمودند از مشایخ ما میفرمایند. مشایخ ما یعنی اساتید ما. اساتید ما میفرمودند، از علامه بحرالعلوم. حالا خلاصه برایتان عرض میکنم. صحبت برای ما خیلی جالب بود. ما سالها با شیرینی آن صحبت زندگی کردیم. همان داستانی که ایشان نقل کردند. علامه بحرالعلوم فرمودند که من هیجده سال شب از نجف به مسجد کوفه رفتم. حیرتآور است. نمیشود. هیجده سال. کسی این احتمال را داد که شبهای جمعه میرفتند. شب جمعه هم مهم است که آدم هیجده سال برود. آخر این درس داشت. کار داشت. حالا نمیدانم که در دوران مرجعیت بوده یا در دوران درس خواندنشان. در هر صورت هر چه باشد، مهم است. من شب تا صبح میرفتم. مسجد کوفه یک دستوراتی دارد. آنها را انجام میدادم و کارهای دیگر انجام میدادم تا صبح. نماز صبح میخواندیم و به نجف بر میگشتیم. پیاده میرفتند. هفت هشت کیلومتر است. ماشین که وجود نداشت. هر فرضی که بکنیم، خیلی زحمت دارد. ظاهراً ایشان این را در جواب میرزای قمی که آمده و از ایشان سؤال کرده که شما مقاماتتان را انکار نکنید. قابل انکار نیست. عالم از خبرش پر است. ایشان دیگر ماند که چه بگوید. بگویید که از کجا بود. چرا اینجوری شد. کی شد. چه جوری شد. این داستان هیجده سال را فرمودند. فرمودند، من یک شب طبق معمول از نجف حرکت کردم که به مسجد کوفه بروم. میل مسجد سهله در دل من افتاد. مقاومت کردم. من باید به کوفه بروم. مثلاً هیجده سال است که رفتهام، امشب هم بروم. هر چه به سمت مسجد کوفه میروم، این میل و علاقه به مسجد سهله قوت میگیرد. هی دارم با خودم میجنگم. طوفان شد. طوفانی شد که امکان این که من جلوی راهم را ببینم، دیگر وجود نداشت. ناگزیر شدم که راهم را کج کنم و به سوی مسجد سهله برگردم. به سهله رفتم. در این شب بارانی و طوفانی که شن و خاک است و از این حرفها. دیدم کسی نیست. مسجد سهله یک پیشخوان دارد و بعد از آن وارد اصل مسجد میشوند. وارد آنجا هم شدم. چیزی نبود. در دوم. یعنی از پیشخوان وارد میشویم. در دوم را باز کردم و دیدم که هیچ کس نیست. فقط دیدم که مسجد سهله روشن است. در مقام صاحبالزمان یک آقایی مشغول دعا است و روشنایی از آن جا است. ما همان جا ماندیم. من همان جا دم در ماندم. قاعدتاً هم توجه نمیکنند که این روشنایی یک روشنایی غیر طبیعی است. ایشان دارد دعا میخواند. یک دعایی است که گویی خودش میگوید. انشا میکند. نه دعای مفاتیح و اقبال میخواند. نه. خودش دارد دعا میگوید. من همین طور ماندهام. پا حرکت نمیکند. مثلاً حرف نمیتوانم بزنم. هر چه هم ایشان میگوید، ثبت میشود. هر چه میگویند، حفظ میشود. تا این که دعایشان تمام شد و رویشان را به طرف من کردند. اصل ایشان بروجردی است. ایرانی و فارس است. در بروجرد متولد شده و طبیتعاً لهجه بروجردی دارد. اوشان با لهجه بروجردی فرمود، مهدی بیا. قاعدتاً کسی به علامه بحرالعلوم نمیتواند بگوید، مهدی بیا. من ده بیست قدم رفتم و نزدیک شدم. از هیبت و احترام ایستادم. باز با همان لهجه فرمود، مهدی بیا. باز جلو رفتم. یک مقدار جلو رفتم و هفت هشت قدم مانده، دیگر ماندم. باز از احترام و هیبت ایستادم. این نکته خیلی جالبی است. بار سوم فرمود، ادب در حرف گوش کردن است. بیا. رفتم جلو. آغوش باز کرد و من را به بغل گرفت. هر چه شد، آنجا شد. به میرزا فرمود، هر چه شد آنجا شد. خوب چی شد. دیگر چیزی نفرمود. یک فرمایشاتی فرمودند. ایشان دیگر آن فرمایشات را نگفت.
این را مرحوم آقای طباطبایی میگفتند. مرحوم آقای خوشوقت به چه مناسبت و بدون مقدمه. یک آقای بزرگوار دیگری هم که آنجا حضور داشتند، آنجا جایی بود که جمعیت یک مقدار پراکنده حضور مییافت. حالا یک جمعیت چهار پنج نفره آمده بودند که اینها یک مجموعه بودند. بریده بودند. یعنی به یک سوی دیگری رفته بودند. یک بزرگتری داشتند که سمت استادی داشت. او درسنخوانده بود. استاد درس نخوانده نمیشود. نمیشود. البته بحثش بیشتر از این است. حالا در حد اقلی که میتوانم عرض کنم، آن آقا به ایشان گفتند که اینها به خاطر تعلیمات آن شخص یک همچین اعتقادی دارند. ایشان هم این اعتقاد را نادرست میدانستند. پس یک بار ایشان شروع کردند. همیشه از ایشان سکوت میدیدیم. مگر این که از ایشان سؤال بشود. یک بار و آن هم این یک باری که عرض کردم. ایشان خیلی جدی و خیلی مردانه صحبت میکردند. این صحبتی که تلویزیون از ایشان گذاشتند، ایشان خیلی آرام دارند صحبت میکنند. نه. به صورت جنگی به میدان آمدند. چون آن آقایان هم مقابله کردند و گارد گرفتند و بحث کردند. ایشان در معارف نیرومند هم بود. تمام دوره معارفی که آقای طباطبایی به طور خصوصی و عمومی فرموده بودند، ایشان دریافته بود و اساتید قدیمیترش و زحمتهای خودش و چیزهایی که برای خودش پیش آمده بود و فهمیده بود.
حرفم این است. اگر آدم پاک بود، آلودگی نیافته بود و این پاکی را حفظ کرد، مثلاً سحرش هیچ وقت ترک نشد. یعنی کار کرد. علاوه بر این که پاک بود، کار کرد. وقتی که من در گذشته گناه ندارم، امروز گناه نمیکنم، خودم سنگی بر سر راه خودم نمیاندازم. هر گناهی که میکنم، یک سنگ بر سر راه خودم انداختهام. حالا کوچک یا بزرگ. این مانع راه میشود. گناه سنگی است که من بر راه خودم میاندازم. در گذشته انداختم یا امروز. اگر کسی این را ندارد و زیر نظر یک استاد. مرحوم برهان شاگرد آقای قاضی بوده. بعد هم که آیت الله مجتبی تهرانی به آقای طباطبایی خوردند. اطلاع ندارم که چه طور شده که آقای طباطبایی را یافتهاند. در هر صورت ایشان را یافتند. از اولین روزهایی که آقای طباطبایی درس فرمودند، ایشان به درس ایشان ملحق شده.
این را هم عرض کنم. جالب است. اگر کتاب علامه تهرانی را خوانده باشید، ایشان میگوید، ما هر کاری کردیم که یک روز پشت سر ایشان نماز بخوانیم، اجازه ندادند. ایشان فرمودند که به من اجازه میدهند که پشت سرشان نماز بخوانم. همیشه یک قدم نزدیکتر بود.
در هر صورت حرف خودمان، کسی که مانع ندارد. مشکل و مانعی جز گناه نیست. کسی که مشکل و مانع ندارد و کار میکند. کارش هم زیر نظر استاد است. نه یک استاد بیسواد. من آدمهایش را دیدم ها. کسانی که در مقام استادی بودند و سواد لازم را نداشتند. البته بحث مفصلتر از این است. ایشان به یک استاد درست، صحیح، زحمتکشیده و استاد دیده برخورد. استادی که خودش استاد دیده. حالا مثال عرض میکنیم. شما رفتید و پیش آقای طباطبایی منظومه خواندید. ایشان منظومه را پیش کی خوانده. پیش یک استاد درست. اون پیش یک استاد. اون پیش یک استاد. سرانجام میرسد پیش حاجی سبزواری. منظومه بود دیگر. یک کسی که این کتاب را پیش حاجی سبزواری خوانده است. یعنی این کتابها سلسله دارد. اگر شما پیش استادش اشارات خواندید. این سلسله دارد. مثل حدیث. من نمیگویم از کی و از کی. اما اینها سلسله دارند. مثلاً رسیده تا خود بوعلی سینا. اینجوری. بنابراین ایشان پیش استاد بوده و استاد هم یک استاد لایق بوده. کسی که راه رفته است.
و حرف آخر که میخواستیم از آیه استفاده بکنیم. استقامت بر راه. هر دوی این بزرگواران را که میبینید، یک راه همیشگی بود. همیشه همان راه را میرفتند. حالا در مورد حاج آقا مجتبی. یک فوقالعادگی داشت. اوقات آدم را تلخ میکرد. آن دوستی که به ایشان نزدیک بود. میگفت، این کفشی که ایشان میپوشد، هشت سال است که دارد میپوشد. فکر میکنم، آن روزی هم که به خدمت ایشان رسیدیم، باز هم همان کفش بود. پا را میکشید. لباس همان جوری. حالا حضرت رهبر را کنار میگذاریم. چون ایشان را استثنا میدانیم. در میان این جمع هم ایشان استثنا است. ایشان را کنار میگذاریم. در بین شاگردان امام، شاید آقا مجتبی در متابعت از تمام خصوصیات حضرت امام نظیر نداشت. ساده زیستی در حد فوقالعاده. در حدی که اوقات آدم را تلخ میکند. آن دوستمان گفت که خدمت ایشان بودیم. مریض بود و سرما خورده بود. دو سه روز است که خوابیده. آقا اجازه بدهید که یک پرتقال بدهیم. گفتند نه. آقا یک پرتقال. قیافه گرفت. آخر چی است. خوب مریض هستی دیگر. من خانه سابقشان رفته بودم. نهایت سادگی که در آن خانه بود. به خانه جدید نتوانسته بودم مشرف بشوم.
یادم هست که اوایل انقلاب، ایشان میخواستند خانهشان را خراب کنند و تجدید بنا بکنند. این خانه درست تا سه سال ماند که آهن برسد. آهن در نوبت بود. مثل همه. طول میکشد. دو سال. گودبرداری شده و مانده بود. من دیده بودم. ایشان رفته بود یک جایی اجارهنشینی. این مقدار که برخورد کردم، عرض میکنم. من یک بار دیدیم که ایشان خودش پیش سخن شد و شروع به صحبت کرد. آن هم برای معالجه آن آقایان. البته معالجه هم نشدند. فکر میکنم، آن نکته را هم برای شما عرض بکنم، خوب است.
یک جریانی در روضهخوانی ایران وجود دارد. شاید جای دیگر هم باشد. نمیدانم. از گذشته هم بوده و در عصرهای اخیر هم به طور جدی هست. معمولاً مقایسه میکنند بین انبیای بزرگ گذشته و بزرگان درجه دوم. ائمه را ما میدانیم. پیامبر و ائمه از همه انبیا برتر هستند. این جزو اعتقادات شیعه است. اعتقاد است. اگر کسی این را معتقد نباشد، مشکل دارد اما وقتی که حضرت ابوالفضل گفته میشود، شما نمیتوانید آن حرفی را که در مورد پدرش امیرالمؤمنین میگویید با انبیا، در مورد ایشان بگویید. نمیتوانید بگویید. من در دین اجازه ندارم که از خودم حرف بزنم. اگر فرموده باشند، ما میگوییم چشم. نفرموده باشند، سکوت میکنیم. این از آن جاهایی است که باید سکوت کرد. ممکن هم هست که یک واقعیتی باشد ولی من اجازه ندارم حرف بزنم. اجازه ندارم. ما پای منبر آن آقایی که میخواند، نشسته بودیم. البته گیر کرده بودیم. گفت، حضرت عیسی خادم حضرت ابوالفضل است. من برایش پیغام دادم و او چه جواب داد. کاری نداریم. گفت، من در لفظ کوتاه آمدم. کوتاه آمدم که گفتم خادم وگرنه .... . ایشان هم سر این مسأله با آن آقایان درگیر شد. به طور جدی نیم ساعت، سه ربع داشت بحث میکرد. شاید هم بیشتر. هفته بعد آن آقایان رفتند و بزرگترشان را آوردند و جنگ را ادامه دادند. نتیجه نداشت. اگر آدم نخواهد حرفش را، دینش را، اعتقادش را از عالم خبیر بگیرد، از این حرفها گرفتار میشود.
عرض کردم. یک پاکی در هر دوی اینهابود: پدر بزرگوار حاج آقا مجتبی را دیده بودم. آقای حاج میزعبدالعلی، ایشان برای من خیلی شیرین بود. محاسن سفید بود. سر سفید، ابرو سفید، صورتشان هم مثل حاج آقا یک مقداری سرخ بود. مسجد میرزا موسی در بازار. من با آن قوم و خویشمان شبها برای نماز خدمت ایشان میرفتیم. هفت هشت نفر، پانزده نفر، بیست نفر، شب بازار کسی نیست دیگر. ایشان میآمدند نماز و بعد از نماز هم صحبت میکردند. با همان پیراهن و شلوار. یعنی عمامه سرشان نبود. یک پیراهن سفید و یک شلوار سفید. حالا یادم نیست که وقت نماز عبا روی دوششان میکردند یا نه. ما پشت سر ایشان نماز میخواندیم. بعد هم صحبت میکردند. شیرین. خیلی شیرین. بعدها منزل خدمت ایشان رفته بودم. به خاطر پدر بزرگم به من محبت داشتند. پدر بزرگ من با او آشنا بود و این حرفها. پدر یک پدر اخلاقی، اخلاقی یعنی جداً استاد اخلاق بود برای اهل تهران. بنابراین من هم خانه خدمت ایشان رسیده بودم و هم مسجد. ما در همان شانزده هفده سالگی به مرحوم آیتالله حقشناس برخورد کرده بودیم و جایی نمیرفتیم. آدم نباید بیشتر از یک جا برود. خدمت ایشان میرفتیم. آن وقتی که خدمت حاج میرزا عبدالعلی رفته بودیم، وقتی بود که آقای حقشناس نبودند. حالا یادم نیست که به چه دلیلی نبودند. البته ایشان را به مناسبتهای متعدد زیارت میکردیم اما این که منظم بروم، فقط همان دوران بود. و پدرانشان و پدرانشان، ایشان در یک خانواده کاملاً پاکیزه و اخلاقی متولد شده است. فکر میکنم که ایشان خدمت مرحوم حاج شیخ محمد حسین زاهد رفته است. اولین درسهایش را خدمت آقای زاهد بوده. او هم نظیر آقای برهان یک معلم درجه اول بود. گفته بودند که ایشان فرموده، من پنج هزارتا شاگرد داشتم. من شاگردهایش را دیده بودم. مثلاً باربر بود. این منظم بود. شاگرد بازار بود. منظم بود. مرتب و منظم که میگوییم، در اخلاق و رفتار. هر کس ایشان را دیده بود، دیندار شده بود.
آدم باید دینداری را ببیند تا یاد بگیرد. با خواندن نمیشود. باید آدم ببیند. آدم باید ترس از خدا را یک جایی ببیند. یک کسی از خدا بترسد، آدم آن آدم را ببیند. در کتابهای عرفانی نوشتند. در شیشه بردند که طبیب ببیند. طبیب گفت، این یا یک کسی است که جگرش تمامش سوخته. حالا یادم رفته که دقیقاً لفظش چه بود. یک لفظ اینجوری. یا فلانی است. طبیب مسیحی بود. یک راهبی است که جگرش از خوف خدا سوخته یا فلانی که اسم همان آدم بود. از عارفان بزرگ دوران قدیم. اینجوری. یک کسی باید ترسیده باشد. از ترس. گفتم آن بزرگ به یک جایی رفته بود. روضه بود. آقایی که منبر بود، داشت از جهنم و اینها میگفت. گفته بود، ترو خدا به این آقا بگویید، یک مقدار از رجا بگوید. تحملش تمام شده بود. مثلاً بگوییم این آدم شب تا صبح از ترس گریه کرده بود و هی التماس کرده بود. حالا اینجا آمده روضه. اینجا هم یک کسی دارد از خوف میگوید. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. اینجوری. آدم یک همچین آدمی را ببیند، آدم میترسد. شما من را ببینید، هیچی نمیشوید. یک حسی. آن هم اگر آدم خوشبخت باشد. خوشوقت باشد. حاج محمد حسین زاهد اینجوری بود. گفتم که این احیاهایی که امروز در تهران هست و شاید بعضاً در شهرستانها هم باشد، از ایشان است. ایشان در مسجد اینجوری احیا میگرفت. جاهای دیگر خبری نبود. گاهی علمای بزرگ هم میخواستند که پای دعای ایشان باشند. ابوحمزه تا صبح کش آمد. شب تابستان هم بود. روزهای هیجده ساعته که آدم باید هیجده ساعت روزهدار باشد. هیچ کس نرفت. گریه میکرد.
در هر صورت ایشان ترس از خدا را آنجا تجربه کرد. بعد هم به قم رفت. خدا برای آدمها میخواهد. خدا میخواهد. خدمت امام رسیده. حالا نمیخواهیم بگوییم، اندازه کی و چه جوری. میگوییم تا نظیر و شبیه علامه در معلمی. معلمی که اول خودش جلوتر از همه رفته بود. به هیچ کس نگفته بود که دنبال من بیایید. رفته بود. اگر کسی به دنبالش رفته بود، راه ایشان را یاد گرفته بود. اگر نرفته بود که نرفته بود. امام اینجوری بود دیگر. اگر زندگیش را میدیدی، حرف زدن و درسش، همه چیزش معلم و الگو بود، برای کسی که میخواهد. خیلیها ایشان را دیدهاند که ما بعد دیدیم، هیچ وقت با ایشان نبودند. حالا کسی مزاجش داغ است و کارهای انقلابی میکند. چون مزاجش داغ است. اگر این طور است، باید بگوییم که مزاج امام از همه داغتر بود. نه. بر او مزاج حکومت نمیکرد. همه چیز در اختیار بود. همه چیزش در اختیارش بود. لذا در زمان مرحوم آقای بروجردی، همینها. از همین گروه گفتند که آقا شما چرا نشستهاید. فرمود، به من ربطی ندارد. پرچم به دوش ایشان است. من وظیفه ندارم. وظیفه ایشان است. هر کاری ایشان کرده. هیچ نفس نکشید. تقریباً. تا بعد از مرحوم آقای بروجردی.
حالا یک نکته عرض کنم. آقای حقشناس به امام خیلی ارادت داشت. یک جوری. یک جوری که عرض میکنیم یعنی یک جوری ارادت داشت. میگفت، به خاطر این که این تارک هوی است. همین. تارک هوی است. هیچ کارش را بر اساس هوی نمیکند. خیلی است. شما یک عمری، هیچ کاری را بر اساس هوی و هوس نکنید. مثل همان ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا که حاج آقا مجتبی هم در همان راه بود. من در مورد ایشان اینجوری فکر کردم. گفتم اگر ایشان را این طور تعریف کنیم، خوب است. از او بپرسیم هر کاری را چرا کردی. میتواند برایش یک دلیل عقلانی بگوید. این حرف خیلی مهم است. بنده ممکن است، در تمام روزم دوتا از کارهایم را بتوانم بگویم. بگویی چرا نماز خواندی. خوب چه کار بکنم. نماز را که نمیشود نخواند. جهنم است. یعنی دارم حرف عقلانی میزنم. حالا جهنم کوچک و کم است اما در هر صورت یک حرف عقلانی است اما درس چرا خواندی. بازی است. غذا چرا خوردی. هوا و هوس است. هیچ جایش را جواب معقول ندارم. کسی است که هر جایی، هر کاری که میکند، میتواند یک جواب معقول بدهد. این احساس من در مورد حاج آقا مجتبی است. این که عرض میکنم، خیلی است. دعای خیلی است.
امیدوارم که هر دو بزرگوار به محضر امیرالمؤمنین بار بیایند. آنجا منزل کنند. آنجا منزل داشته باشند. آنجا در محضر ایشان مستقر باشند. ما چندی پیش سر قبر آقای انصاری همدانی رفتیم. اتفاقاً آن روز من فرصت نداشتم و فقط سلام کردم. البته هفت هشت بار. اگر شما هم سر قبر کسی رفتید، سلام بکنید. جوابتان را میدهند. ما سلام کردیم و سلام کردیم. میخواستیم برویم. این به دلم بود. واقعاً به دلم بود. گفتم ما هر چه که سلام کنیم، اینها که جواب نمیدهند. این را به دوستان هم گفتم. بعد گفتم که خوب در عرش نشسته و اصلاً ما را نمیبیند. سرم به آهن خورد. هنوز هم آثارش هست. بلافاصله که این حرف تمام شد، سر من به آهن خورد. یک آهن آنجا بود. صد بار دیده بودم ولی ندیدم. دوستان گفتند، فرمودند که نه. حالا میگویم که اگر دستشان به دامنی میرسد، ما این حرف را به دوتا استادمان میتوانستیم بزنیم که نزدیم. یک دوست داریم که دکتر حاج آقای حقشناس بود. در عین حال دکتر حاج آقای عسگری بود. من نمیفهمم که چه جوری به عقل ایشان رسیده بود و به عقل ما نرسیده بود. به حاج آقا حقشناس عرض کرده بود که آن طرف عالم. فرموده بودند که چشم. من به فکر شما هستم. خدمت حاج آقای عسگری عرض کرده بود. فرموده بود که آن طرف عالم، دست من به دامن مادرم زهرا است. شما را. آقا من تو را پیش حاج آقای عسگری بردم. تو گرفتی و بردی. حالا هم که سر قبرش میرویم و میگوییم، آقا یک کاری برای ما بکن. هیچ خبری نیست.
میخواستم همین را به این دو بزرگوار عرض بکنم که اگر دستتان به دامن امیرالمؤمنین رسیده که انشاءالله رسیده، کسی که تمام عمرش دروغ نگفته، خوب به کجا میبرندش. تمام عمرش دروغ نگفته. خوب یک جایی میبرند دیگر. اگر دستتان رسیده، یک دعایی. ما را هم که میدانید الآن کجا هستیم و کجا گیر هستیم. کجا گرفتاریم. من به چی گرفتار هستم. چقدر به هوی و هوس گرفتارم. بند هستم. بندی که در مرگ معلوم میشود. یک دعایی به حال ما بکنید.
لازم به ذکر است مراسم بزرگداشت آیات عظام تهرانی و خوشوقت با سخنرانی حجت الاسلام جاودان و شعر خوانی میلاد عرفانپور شب گذشته در حسینیه هنر برگزار شد.