به گزارش خط نیوز : تا چند وقت قبل، انتشار کتاب به زبان فارسی در سایر کشورها و سپس ورود آنها به بازار نشر کشور، راهی نه چندان رایج برای دور زدن ممیزی به حساب میآمد. اما همان تک و توک کتابهایی که با این شیوه وارد بازار شده و به فروش میرفتند باعث شدند تا از وزارت ارشاد بعنوان مسئول اصلی و مستقیم حوزه کتاب خواسته شود فکری برای این مسئله کند و با توجه به وظایف قانونی خویش، از توزیع این کتابها جلوگیری نماید.
اما بعد از چندی و در سایه بیتوجی – یا ناکارآمدی تلاشهای احتمالی این وزارتخانه- این روند رو به رشد گذاشت و کتابی وارد بازار شد و در کتابفروشیها به فروش رفت که ادبیات مستهجن آن ورای تصور و تحمل بود. «لولیتا» رمان «ولادیمیر ناباکوف» که بعلت روایتهای مبتذل فراوانی که در کتاب دارد تا سالها در کشورهایی چون انگلیس هم اجازه توزیع نداشت، اینبار به فارسی ترجمه و در افغانستان منتشر و بعد به راحتی در بازار ایران توزیع میشد. برای فهمیدن میزان ابتذال و درجه اروتیک بودن این کتاب همینقدر کافیست بدانید که در طول سالهای اخیر به دختران جوانی که از سنین پایین درگیر مسائل جنسی میشوند به اصطلاح «لولیتا» میگویند!
این اتفاق باعث شد تا توقع واکنشی سودمند و کارآمد از سوی وزارت ارشاد بار دیگر بالا بگیرد. اما در همین گیر و دار خبری منتشر شد که این توقع را توقعی بیجا جلوه داد. یعنی وقتی میتوان از وزارت ارشاد توقع داشت که قاطعانه با شیوههای جدید دور زدن ممیزی از جمله چاپ کتاب به فارسی در خارج از کشور و توزیعش در داخل مقابله کند که خود مدیران منصوب این وزارتخانه در این زمینه دستی نداشته باشند!
«محمدرضا اسدزاده» که از مدیران منصوب وزارت ارشاد است و هماکنون سردبیری خبرگزاری کتاب (ایبنا) را برعهده دارد کسی است که کتابی موهن و سراسر توهین به نظام، انقلاب، امام و رهبری را به همین روش در کشور آذربایجان چاپ کرده و در داخل توزیع کرده است. «من این نسل» عنوان این کتاب اسدزاده است. برای آشنایی با محتوای غیر قابل باور این کتاب و توهینهای بیشرمانهای که در آن وجود دارد میتوانید به انتهای این مطلب رفته و بخشهایی از کتاب را بخوانید و احتمالا تعجب کنید چنین فردی با این نوشتهجات چگونه امروز یکی از مدیران وزارت ارشاد است؛ اما قبل از آن خواندن چیزی که خود این نویسنده با افتخار درباره محتوای کتابش و دلیل انتشار آن در خارج از ایرن بیان داشته، جالب خواهد بود.
اسدزاده در گفتگویی با ملت آنلاین که سایت کتابخانه مجلس! هم آنرا بازنشر داده است، میگوید:
«فضاي بسته و مميزيهاي كلافهكننده وزارت ارشاد در يك دهه گذشته باعث شد، با توجه به اينكه قبلاً چند سالي در باكو كار فرهنگي كرده بودم با مشورت و آشناهايي كه داشتم، كتاب را توسط يكي از دوستان در باكو چاپ كنم. امروز ديگر فضاي جهاني نشر تغيير كرده است. نويسنده پيشرو نيازي به مجوز وزارت ارشاد ندارد!»
او همچین گفته است:
«این حاصل یک تجربه زیسته بود. من در محله شهرک غرب تهران بزرگ شدم. فضایی که اصولا یک تجربه خاصی از زندگی در طبقه بالای اجتماعی پایتخت را در بر دارد. از طرفی متعلق به گروه اول نسل سوم انقلاب هستم. گروه نسلیای که پایان جنگ و تحولات اجتماعی پس از آن تا امروز را از نزدیک لمس کرده است. اختلال ها، اختلافها و تضادهای نسلی و طبقاتی و ایدئولوژیکی را از نزدیک لمس کردم.»
و اینچنین است که بچه «شهرک غرب» خود را نماینده همه نسل سومیها جا میزند و برای اینکه تراوشات ذهنیاش را منتشر کند کتابی نوشته و در باکو منتشر کرده و بعد از دور زدن ممیزی آن را به داخل کشور میآورد. و جالبتر اینکه او با این نوع نگاه به نظام و قوانین آن حالا یکی از مدیران فرهنگی همین کشور هم هست!
نگاهی به سوابق این فرد هم خالی از لطف نیست. طبق گزارشی که روزنامه جوان از کارنامه اسدزاده منتشر کرده است، «اسدزاده از سال ۷۵ فعاليتهاي فرهنگي خود را آغاز كرده است. از مهمترين سمتهايي كه وي در دهه ۷۰ برعهده داشته است ميتوان مدير كل امور فرهنگي و روابط عمومي انتشارات سروش صدا و سيما (۱۳۷۸ تا ۱۳۸۰)، مديرامور فرهنگي منطقه ۲ سازمان فرهنگي- هنري شهرداري تهران (۱۳۸۳ تا ۱۳۸۵)، مدير امور فرهنگي و روابط عمومي دفتر نشر فرهنگ اسلامي (۱۳۸۰ تا ۱۳۸۱) و مسئول اطلاعرساني مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران در وزارت علوم (۱۳۷۷) عنوان كرد. وي سپس براي مدتي ايران را ترك ميكند و به جمهوريآذربايجان ميرود. در آنجا با بيبيسي همكاري ميكند و توسط بيبيسي آموزش ميبيند.
اسدزاده به دليل فعاليتهايش در باكو به عنوان چهره فرهنگي سال ۲۰۰۸ برگزيده ميشود. اين نويسنده مدتي را هم به كويت و امارات ميرود و در آنجا به امور مطبوعاتي ميپردازد. وي همزمان با انتخابات سال ۸۸ به ايران باز ميگردد و همكاري خود را با ستاد مهندس موسوي آغاز مينمايد. اسدزاده در جريان فتنه نيز حضور پررنگي دارد اما رابطههاي فاميلي وي باعث ميشود كه همچنان در پستهاي مديريتي باقي بماند و توانست مدير نشريات استاني مجلس و مديريت روابط عمومي كتابخانه مجلس شوراي اسلامي را نيز به دست آورد.»
اسدزاده پس از انتصاب بعنوان سردبیر خبرگزاری ایبنا در اولين گام اقدام به حذف صفحه «انقلاب اسلامي» كرد كه شامل اخبار انتشار كتابهاي حوزه انقلاب اسلامي به همراه گفتوگو با نويسندگان و چهرههاي فعال در اين حوزه بود.
اینکه افرادی چون اسدزاده با این نگاه به نظام، انقلاب و رهبری عادت داشته باشند هم از توبره بخورند و هم از آخور، و در حالی که کتاب سراسر توهینشان به نظام و انقلاب را در خارج از کشور چاپ میکنند، در داخل هم مدیر فرهنگی باشند و نان همین نظام و انقلاب را بخورند چیز عجیبی نیست، اما آنچه عجیب است انتصاب این افراد بعنوان مدیر توسط وزارت ارشاد است. خاصه آنکه آنها با افکار این فرد ناآشنا هم نبودهاند.
برای مثال علي شجاعي صائين، مدير اداره كتاب وزارت ارشاد با تاکید بر اینکه این کتاب هیچگاه توسط این اداره مجوز نگرفته است در گفتگو با روزنامه جوان میگوید: «بارها درباره اين كتاب و نويسندهاش به آقاي صالحي هشدار داده بودم»!
از آن سو برزین ضرغامی رییس اداره ارشاد تهران نیز درباره این کتاب به تسنیم گفته است: «اگر صحت توزیع داخلی کتاب اسدزاده که در خارج کشور چاپ شده تأیید شود، با برخورد جدی پلیس امنیت فرهنگی روبرو شده و نسبت به توقیف کتاب اقدام خواهد شد.»
حال باید از آقایان جنتی و صالحی، وزیر ارشاد و معاون فرهنگی او پرسید که آیا چنین فردی لایق منصب مدیریت فرهنگی در نظام جمهوری اسلامی است؟ آیا کسی که با ادبیاتی که در انتهای این مطلب آمده نظام و انقلاب و رهبری را مخاطب قرار میدهد، باید سردبیر خبرگزاری شما باشد؟ آیا انتصاب کسی که علناً ممیزی را دور میزند و با افتخار هم آن را اعلام میکند، مصداق پاس نداشتن حرمت امامزاده توسط متولیاش نیست؟ آیا اگر تا کنون هم نسبت به این فرد و افکار و رویهاش شناختی نداشتید اکنون نباید واکنشی مناسب نسبت به این امر نشان دهید؟
حال و در پایان این مطلب میتوانید بخشهایی از این کتاب سراسر توهین را بخوانید. پیشاپیش از مخاطبان بخاطر انتشار این سطرها پوزش میطلبیم:
بخشهايی از كتاب موهن اسدزادهاسدزاده به خیال خودش راهکاری اندیشیده است تا حرفش را در لفافه بزند. او با خلق شخصیتی که او را مخاطب قرار میدهد مثلا دارد با یک «آقا سید» که ترجمهاش میشود «آقای آقا» صحبت میکند، اما در واقع از جعل این عبارت -آقای آقا- قصدی دیگر دارد که این قصد به قرینه محتوای کتاب مشخص میشود. «آقای آقا» بازجوی اوست! و البته او چند صفحه بعد خود را لو میدهد و با گذاشتن آقا درون گیومه و انتساب آن به عکس روی دیوار به خواننده میفهماند که منظورش از آقا چیست!
نویسنده چنین رویهای را برای واژههای دیگر هم بکار میبرد و مثلا با طعنه از کلمه «پاسدار» در متنش استفاده میکند.
او در واقع با کنایه زدن به واژه «آقا» مینویسد:
«آقاي آقا! تا وقتي كه قرار است بر من باشي، هيچ نسلي تو را برنميتابد. ياد بگير كه براي نسل من باشي، نه بر آنها. آن وقت ديگر نيازي نيست كه براي ترويج فرهنگ ايثار، نمايشگاه عكس راه بيندازي. زيرا آنگاه تو بهترين تصويرگر از خود گذشتن در شهر آسمان خواهي بود و بزرگي فرهنگِ سردارانت را در نسل من بيدار خواهي كرد و تصور نسل مرا از بزرگترين نمونههاي تاريخ راستقامتي، زيبايي ميبخشي. پس ديگر نيازي نيست كه تصوير سردارانِ بزرگ و بيدارت را پوستريزه كني.
زيرا پوسترها و پلاكاردها و پرچمهاي رنگارنگ نميتوانند كار اصل را بكنند. آقاي آقا! به ياد داشته باش كه با پوستريزه كردنِ فرهنگ آسماني يا سرداريزه كردنِ يك دفاع عمومي ملي- آييني و خصوصيسازي يك انقلاب بزرگ مردمي و فريادكشي واژههاي بازدارندگي و بتسازي از بزرگان ايماني و تعليم آموزشهاي بيزاري به نام بيداري و ترويج فرهنگ نفرت به نام عشق، هرگز تصور درستي از آرمانهاي بزرگ تاريخ تو براي ذهنهاي نوجوي من اين نسل منتقل نخواهدشد. پس چشمهايت را بشوي. دلت را نيز. واژههايت را، زبانت را و خلاصه ادبياتت را؛ تا شايد توان باز بهتر انديشيدن به من اين نسل را به دست آوري و نسل مرا بازشناسي كني؛ و بياموزي كه چگونه ميشود فاصلههاي هر نسل را فهميد، تا من اين نسل را بهتر بفهمي.»اسدزاده در كتابش درباره بسيج هم مينويسد: «...تو رئيس همان بازداشتگاهي بودي كه در سالهاي خروش آييني و آسماننوردي انقلابي، آن را «مدرسه عشق» ميخواندند.»
او در جایی دیگر از کتاب موهنش میآورد:
«همه آناني كه رنجها و فريادهاي اهالي فرهنگ را از نزديك ديدهاند و چشيدهاند، همه آناني كه همچنان از فرهنگ پليسي و پاسباني، از فرهنگ بازداشت و بازدارندگي، از فرهنگ تحميلي و گشت ارشادي و... آزردهخاطرند يا به هزار اتهام و تهمت و دروغ از متن جامعه فرهنگي ما به حاشيه رانده يا حذف شدهاند به راستي فريادهاي منِ اين نسل آگاهند...
«خودتان گفتيد كه هر نسل مجبور نيست از هرآنچه پدرانش انتخاب كرده، پيروي كند؟ مگر در آغاز آن انقلاب آييني بزرگ نگفتيد كه ممكن است پدرانمان چيزي را خواسته باشند اما نسل بعد، آن را نخواهند يا بخواهند كه تغيير بدهند؟ پس حق انتخاب نسل من چه ميشود؟
انتقال فرهنگ يك نسل با پاسباني كردن و پوستر چسباندن در جغرافياي شهر، ناممكن خواهد بود و با جشن گرفتن هر ساله شعارها، در كنار يك برج بلند و با تقديس واژهها و نمادها و آدمها و... يادت باشد كه اين روزها ديگر هرچه عكسهاي بزرگانت را بزرگتر چاپ ميكني، بيشتر بدتر به چشم ميآيند...
شما بيشتر خواستهايد كه ـ به هزاران بهانه ـ غم و غربت و اندوه را بر دلهاي شاد و پرنشاط جوانانه ترجيح دهيد؛ و نيز فريادكشيهاي حاكمانه بر سر منِ اين نسل را، بر زمزمههاي عاشقانه. مگر اينطور نبوده است كه هر نوع آزادي را به نام ابتذال، لگدمال كرديد و نيز آزاديهاي انساني را به نام لگدمال شدن رسوم ايماني، محدود كرديد.»در جایی دیگر از کتاب من این نسل آمده است:
«حالا ببين چگونه محدودكردن آزاديهاي انساني به نام بسط دادن قوانين ايماني، شهر آسماني را به جداييهاي نفرتانگيز كشانده است. باور كن كه تنها نه با چفيه انداختن و نه با زور چادر، عفت و ايمان را ترويج دادن، نميتوان به سيرت راستقامتي و صورت ايماني رسيد. صداقت و سادگي و اخلاص، تنها به لباسِ سفيدِ روي شلوار انداختن و دكمه بالاي لباس را بستن و تسبيح و انگشتر در دست داشتن و محاسن بلند گذاشتن، نيست دوست من!هر مغرور عقدهمندِ عقبمانده عصبيِ تندخويي عضو مدرسه عشق شده است.»اسدزاده مینویسد:
«همه مدام از تو فریاد زدند و شهر را به نامهای نسل تو آذین بستند. کوچهها و خیابانها. میدانها و بزرگراهها، مدرسهها و مسیرها. همه به نام تو شدند. عدهای میگویند قباله شهر به نام توست. تی بین تو و مردم شهر نیز درجه بندی شده است. پرسیدم چرا؟ گفتند چون تو تاریخ بزرگی داری، کارهای بزرگی کردهای و پای همه بزرگیهایت ایستادگی کردهای و...
اما بزرگی تاریخ تو، دلیل تحمیل آرمانهایت به من این نسل نمیشود!»
/رجا نیوز