توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 72132
دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۴۵
سفر به اعماق تاریکی؛ صدای خاموش معتادان در بوستان‌ها
در دل شب‌های تاریک، زمانی که چراغ‌های شهر خاموش می‌شوند، صدای خاموشی از بوستان‌ها به گوش می‌رسد؛ صداهایی که روایتگر داستان‌های تلخ و دردناک زندگی معتادانی است که در گوشه‌های پنهان جامعه، با تنهایی و اعتیاد دست و پنجه نرم می‌کنند. این سفر به اعماق تاریکی، فرصتی است تا به زندگی کسانی نگاهی بیندازیم که در جستجوی امید و رهایی هستند و نشان دهیم چگونه می‌توانیم به آن‌ها کمک کنیم.
سفر به اعماق تاریکی؛ صدای خاموش معتادان در بوستان‌ها
بوستان‌ها به عنوان مکان‌هایی عمومی، گاهی محلی برای تجمع افرادی می‌شوند که درگیر اعتیاد هستند. بوستان عشایر کنگاور سالهاست شاهد حکایت‌های رنگ‌پریده زنان رها شده و مردان قد خمیده‌ای است که در پیچ زندگی گم شده‌اند؛ در اینجا گفت و گویی با چند نفر از افراد مبتلا به اعتیاد انجام شده تا داستان‌های زندگی‌شان را بهتر بشناسیم.

بخش اول:

حدود نیمه شب است، از کنار بوستان عشایر کنگاور رد می‌شوم، کُنج دیوار سالن ورزشی "پوریای ولی" روی چمن، یک کارتن خواب خوابیده است. او واقعا خواب هم می‌بیند؟ خواب‌هایش چه رنگی است؟ کسی به یادش هست؟ اوقات بیداری، یاد گذشته هم می‌افتد؟ یاد کودکی‌اش و جوانی‌اش که عزیز بود؟ حتی برای یک نفر؟

حوالی ساعت ۱۰ شب است؛ نزدیک میدان آیت‌الله‌عراقی، مقابل اداره میراث فرهنگی، یک زباله‌گرد میانسال که چرخ دستی‌اش را کنار خیابان پارک کرده و کیسه‌ای خالی در دست دارد، محتویات سطل‌ زباله را روی پیاده راه معبدآناهیتاریخته، از درون زباله‌ها به دنبال نانی برای خوردن و زباله‌ای در خور فروختن است. سرش پایین بود و چشم‌هایش، دوخته به زمین. هیچ اتفاقی در پیرامونش، اهمیتی نداشت. لحظات زندگی، او را به شمار نمی‌آورد. دیده نشدن، فراموش شدن، بخشی از وجودش شده، بخشی از باورش، اگر هنوز باوری دارد...

این گزارش، حکایت آدم‌های شهر من است؛ حکایتی که با فصل خزان گره می‌خورد ناگزیر.

سفر به اعماق تاریکی؛ صدای خاموش معتادان در بوستان‌ها

بخش دوم:

حوالی غروب یک روز پاییزی به پاتوق بوستان عشایر رفتم، آتش نیمه‌مرده‌ای، سوسو می‌زند. ده‌ها جفت چشم خیره مانده‌اند و سنگینی نگاه‌های‌شان آدم را خجل می‌کند؛ با پایپ هایی که به دست داشتند همگی گرد سفید شیشه دود می‌کردند. به هر ضرب و زوری که هست راضی شان کردم چند دقیقه‌ای کنارشان بمانم و تنها تقاضایشان این است که تصویری از آن‌ها منعکس نشود.

غلامحسین ۵۴ساله درست شبیه مردان ۷۰ساله شده بود و چهره‌اش از پیچ‌وخم‌های سال‌های دور حکایت می‌کرد؛ در این روزهای اول پاییز کاپشن بلندی پوشیده که دستمال یزدی رنگ‌پریده‌ای هم از جیب آن آویزان شده است. شروع به واگویه کردن خاطرات تلخ خود کرد؛ اعتیاد از ۱۹سالگی دامنگیرش شده و دلیلش را خانوادگی بودن اعتیاد عنوان کرد.

او ‌گفت: موادمخدر در خانواده و فامیل ما بخشی از پذیرایی مراسم‌ها بود و همه مواد مصرف می‌کردیم.

غلامحسین که دوستانش او را غلامی صدا می‌کنند، از زندگی مشترکی که ۱۸سال پیش به پایان رسیده بود تعریف می‌کرد و همسری که به‌خاطر اعتیادش دست تنها پسرش را گرفته و ترکش کرده. این ماجرا آنقدر برای او سخت تمام‌شده که بعد از گذشت این همه سال، او سخت‌ترین روز زندگی‌اش را همان روز رفتن همسرش عنوان می‌کند.

او گفت: وقتی همسرم مرا بین دوراهی خودش و موادمخدر قرار داد، من مواد را انتخاب کردم و این آخرین روزی بود که همسر و فرزندم را دیدم و آنها به کرج رفتند و دیگر آنها را ندیدم. از آن روز ۱۷سال می‌گذرد و تا این لحظه پسرم را حتی یک‌بار هم ندیده‌ام. پسربچه‌ای پنج ساله آخرین تصویری است که از فرزندش در ذهن دارد، اما دوست و آشنا به او خبر رسانده‌اند که پسرش اکنون دانشجو است.

در بین این مردان که گرد شیشه دود می‌کنند، زن میانسالی هم نشسته که سمیرا صدایش می‌کنند و بارها او را با کیسه‌هایی که در دست داشت در کنار سطل‌های زباله بلوار انقلاب دیده بودم که در حال جمع آوری ضایعات بود. لباس‌های مردانه‌ای به تن داشت. رنگ پوستش تیره است؛ آرام حرف می‌زند و در میان کلمات و صدای گرفته‌اش، نفس کم می‌آورد؛ هر از گاهی مجبور است کلماتش را بخورد و حجم زیادی از هوا را به درون سینه بکشد. از خرج اعتیاد و چفت و بست دخل و مصرف هر روزش ‌پرسیدم؛ با لهجه محلی‌اش گفت: "هرچه ضایعات بفروشِم هراخه اَکیشم".

از ازدواجش پرسیدم؛ جواب نداد؛ بند می‌کنم و پیگر همسرش؛ نفسش بند آمد؛ چشمها را بست و منقطع و عمیق نفس کشید؛ هنوز نفس را کامل تو نداده که چشم‌هایش خیس می‌شود؛ چند تار موی سیاه و وز کرده‌اش را به زور زیر روسری‌اش که دور سر پیچانده و روی پیشانی‌اش گره زد و گفت: "طلاق گرفتم".

نفسی چاق کرد و کلمات بریده‌اش را از سر گرفت: مادرم جوان مرگ شد؛ پدرم هم معتاد بود و منو به خاطر بدهی به دوست معتادش شوهر داد. چند وقت با اون زندگی کردی؟ اشک هایش را پاک کرد و گفت: ۹ ماه.

با یک دست روسری اش را روی گونه ها و پوست تیره صورتش کشید و با دست دیگر لبه پیراهن بلندش را تا بینی بالا می ‌شد و اشک و بینی‌اش را پاک می‌کند.

پرسیدم خسته نشدی؟ نمی‌خوای ترک‌کنی؟ سرش را بالا نیاورد و گفت: بله، بارها سعی کردم ترک کنم، اما هر بار وسوسه‌ها برمی‌گردند. احساس می‌کنم که یک جنگ دائمی درون خودم دارم.

یاد جمله‌ای افتادم: "نجات یک معتاد، نجات یک فرد نیست. نجات یک جامعه است".

غلامی و دوستانش هاج و واج نگاهمان می کنند.

امید با لهجه محلی اش از همانجا که حرف سمیرا تمام می‌شود ادامه حرفش را می‌گیرد و در میان کام گرفتن از لول شیشه‌ای پایپ گفت: "خو ترک کن دیه؛ تا آخر که نمِشه اینجا بمونی؛ سه سال چهار ساله این حال و روزته". رویش را به سمت من برگرداند و ادامه داد: هر بار که می‌بینمش بهش موِم؛ همین یه ساعت پیشم داشتم وهش مگفتم که جمع کن و برو وِرا خوت یه خونه گیر بیار... سمیرا همچنان ساکت است و نگاهش را به زمین دوخته...

سفر به اعماق تاریکی؛ صدای خاموش معتادان در بوستان‌ها

بخش سوم:

ساعت ۱۵ روز جمعه است؛ روزگار خاکسترنشینی به پایان رسیده و در خلوتی عصرگاهی جمعیتی برای شرکت در مراسم انجمن معتادان گمنام، راهی نمازخانه ورودی شهر کنگاور هستند. حس امید و زندگی را می‌توان از برق چشمان این افراد لمس کرد.

از لای درختان و موتورهایی که به صورت نامنظم پارک کرده اند، سرک میکشم وحید را پیدا کنم. وحید را دیدم که با گامهایی استوار آمد، درخشش نگاهش گواهی براین ادعاست.

او با وجود اینکه هیچ تمایلی به شرکت در جلسات انجمن معتادان گمنام نداشته وارد این جلسه شده و تنها به پیشنهاد دوستش در جلسه شرکت کرده است.

او کنار من بر روی صندلی سنگی کنار نمازخانه نشست و حکایت تلخ گذشته اش را که با NA شیرین شده بازگو کرد و گفت: من خیلی دردهای جسمی را تحمل کردم اما فایده‌ای نداشت و بخاطر دردهایی که داشتم وارد جلسه انجمن شدم که شاید کمی از دردهایم کم شود.

وحید ادامه داد: وقتی خوش آمدگو مرا بغل کرد و به قول خودمان بهم عشق داد، احساس کردم تمام دردهای مرا ازم گرفت، احساس آرامش قشنگی داشتم که هیچ جایی تجربه نکرده بودم من آمده بودم چند دقیقه‌ای فقط ببینم چه خبر است؛ اما همان عشق خوش آمدگو و بعد جلسه عشق همه اعضا من را پایبند انجمن کرد و امروز ۱۵ سال و ۸ ماه است که مرتب جلسه می‌روم و خدمت می‌کنم.

حرفمان گل انداخته؛ شوخی می کند و می خندد و گویا از همه آوارگی‌ها و دربه در شدن‌ها رهایی پیدا کرده بسیار خوشحال است.

وحید که روزگاری مشغول داغ کردن سیخ های فلزی روی شعله پیک نیک بود، امروز در یک کارگاه تراشکاری با عشق و امید کار می کند.

او خانواده را مهمترین عنصر تاثیرگذار برای ترک بیماری اعتیاد دانست و گفت: من ۹۰ درصد بهبودیم را بدون اغراق می‌خواهم بگویم مدیون همسر و خانوادم هستم. چرا؟ چون آن ها با آمدن در جلسات خانواده ها با این بیماری آشنا شدن، دست از کنترل کردن من، قضاوت کردن من، تهمت زدن به من برداشتن و روی خودشان کار کردن و با مفهوم دعای آرامش، هم خودشان به آرامش رسیدن هم من.

وحید که دارای یک فرزند پسر است به موضوع مهمی که مورد غفلت پدر و مادرهای امروزی قرار گرفته اشاره کرد و گفت: باید بدانیم که فرزندانمان نباید دنبال رفیق بازی باشند، این رفیق بازی‌ها به هیچ عنوان سرانجام خوبی ندارد. باید آن‌قدر با آنها دوست باشیم که تمام حرف‌هایش را به ما بگویند.

او همچنین به دوستانش که از اعتیاد زجر می‌کشند، توصیه کرد: هیچ وقت برای آمدن دیر نیست، شاید امروز همان فردایی است که دیروز منتظرش بودیم.

تحقیقات نشان می‌دهد که اعتیاد به مواد مخدر می‌تواند منجر به بروز بیماری‌های روانی، اختلالات خواب، و مشکلات قلبی و عروقی شود. همچنین، بسیاری از معتادان به دلیل رفتارهای پرخطر خود، در معرض بیماری‌هایی مانند اچ‌آی‌وی و هپاتیت قرار دارند.

در کنار این مشکلات، انگ‌زنی اجتماعی نیز یکی دیگر از چالش‌های بزرگ برای معتادان است. بسیاری از آنها به دلیل ترس از قضاوت دیگران، از دریافت کمک و درمان امتناع می‌کنند. این موضوع باعث می‌شود که چرخه اعتیاد ادامه یابد و شرایط زندگی آنها هر روز بدتر شود.

برای مقابله با این معضل، نیاز به برنامه‌های جامع آموزشی و درمانی وجود دارد که بتواند به معتادان کمک کند تا از این وضعیت خارج شوند و دوباره به جامعه بازگردند. همچنین، افزایش آگاهی عمومی درباره عواقب اعتیاد و نحوه حمایت از معتادان می‌تواند نقش مهمی در کاهش این بحران ایفا کند.

به طور کلی، تجربه‌های تلخ معتادان نشان‌دهنده نیاز فوری به اقداماتی مؤثر برای پیشگیری و درمان اعتیاد است. تنها با همدلی و حمایت جامعه می‌توان امید داشت که این افراد دوباره فرصت زندگی سالم و پربار را پیدا کنند.
Share/Save/Bookmark