متن شماره (۱): حسرتِ شاعر شیعه نامهچهلمین روز یا همان اربعین درگذشت شاعر بسیجی «ابوالفضل سپهر» بود، مراسم بزرگداشت با شکوهی در یکی از سالنهای مراکز فرهنگی تهران بر پا کردیم. قرار بود در خلال برگزاری این برنامه، از فیلم سینمایی «خداحافظ رفیق» ساخته هنرمند بسیجی «بهزاد بهزادپور» هم همزمان با یک اکران و نمایش خصوصی برای حاضرین، رونمایی کنیم.
از قبل دعوت کرده بودیم از علمدار جوانمرد و غیرتمند شعر شیعی و سرایندهی شعر همیشه ماندگار «شیعهنامه»، یعنی زنده یاد «محمدرضا آقاسی» تا چهلمین روز درگذشت سپهر را با حضور این شاعر رشید، دلگرم شده و پشت سر گذاریم. قبل از شروع مراسم مرا به پشت سِن خواستند. رفتم و در کمال حیرت و ناباوری دیدم محمدرضا آقاسی در حالیکه اشک میریزد و سیگار در دست دارد، شروع کرد به خط و نشان کشیدن! با همان بغض و چشمان پُر شده و با مظلومیت و معصومیتی مضاعف رو کرد به من و با ناله و فریاد گفت: «ما حتماً باید بیفتیم و بمیریم تا یادمان کنید؟! ... خوش به حال سپهر که رفیقی مثل تو داشت و برایش سنگ تمام گذاشتی ... من چه کسی را دارم؟! ...» حرفهای پر سوز و از دل پر درد بر آمدهی آقاسیِ عزیز به اتمام نرسیده بود که با در آغوش گرفتن و بوسه باران کردن او آرامش کردم و تسلّایش دادم ... او حق داشت! دلش از روزگار گرفته بود، بمباران کلمات و حرفهای او مرا برد به سالهای دورتر و روزگاری که محمدرضا آقاسی را به جرم داشتن موهای بلند و شکل و شمایل دراویش و سرودن اشعار داغ و جنجالیِ برخلاف آمد «عصر سازندگی»، حقوقِ ناچیزش را قطع کردند و از ورودش به حوزهی هنری سازمان تبلیغات اسلامی جلوگیری کردند.
حوزهی هنرییی که از سرمایهگذاری در واردات خودرو و سیگار تا تأسیس آژانس هواپیمایی و صادرات و فعالیتهای نفتی و غیر نفتی و ... ابایی نداشت و در فعالیتهای بلندپروازانه و بیمحابای اقتصادیاش اشتهای وافری داشت، فقط از تأمین و پرداخت حقوق ماهیانهی این شاعر بلند بالا عاجز مانده بود! همان روزها بود که زنده یاد آقاسی در مصاحبهی جنجالیاش با حسین بهزاد در هفتهنامهی «صبحِ» مهدی نصیری با صراحت گفت: «از آن روزی که در خون پرگشودم/ به دارالکفر ممنوع الورودم»!
... بگذریم! نوبت شعرخوانی او در مراسم چهلم سپهر شد. پیشانیاش را بوسیدم و رفت روی سن، قبل از شروع رو کرد به عکس ابوالفضل سپهر که بر روی جایگاه قرار گرفته بود و با بغض و حسرت گفت: «خوشا به حالت سپهر! بعد از رفتنت کسانی را داشتی که برایت مراسم بگیرند، عکسهایت را بزرگ منتشر کنند، نامت را بر سر زبان بیاندازند و چراغی بر مزارت روشن کنند ... امّا من؟! برایم دعا کنید ... دیگر طاقت ندارم!» اینها را در حالی که صورتش خیس از اشک بود گفت و شروع کرد:
شیعیان! مدیون خون کیستید؟
زنده از رقص جنون کیستید؟
کیست تا اسلام را یاری کند؟
حکم حق را در زمین جاری کند؟
کیست تا پرچم به دوش خود کشد؟
شیعه را از خواب خوش بیرون کشد؟
شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد؟
پرچم خون رنگ عاشورا چه شد؟
روز عاشورا کجا بودیم ما؟
در کدامین خانه فرسودیم ما؟
گفت مولا: «کلُّ أرضٍ کربلا»
شیعه یعنی غربت و رنج و بلا
شیعهی بیدرد، زخم بینمک
بس کنید این «یا لیتنی کنت معک!»
متن شماره (۲) شب حنابندانآخرین شب، همیشه مهمترین و حسّاسترین شب بوده در برنامهایهای اردویی! شب جمعبندی و شب نتیجه ... ما آن دورترها که دستی بر آتشِ برگزاری و برنامهریزی سفرها و برنامههای اردویی بویژه به روستاهای «کیاپی» و «شهید آباد» در شمال کشور و یا «راهیان نور» در جنوب و غرب کشور داشتیم، معمولاً بر روی دو زمان، بیش از فرصتهای دیگر حساب باز میکردیم: یکی در طول روز و در فرصت جابجایی با اتوبوس از نقطهای به نقطهی دیگر و دیگری، سکوت و خلوت شبها! از این رو بیشترین تراکم و دقیقترین و مؤثرترین برنامههای ما بر روی همین دو فرصتِ به ظاهر سوخته تدارک و متمرکز میشد. چرا که مخاطب وقتی به نقطهای یادمانی میرسد، در آن تنگنای فرصت و مجال کوتاه، از بس حجم برنامههای موازی با لهجهها و صداها و سلیقههای جورواجور متکّثر و زیاد هست که فرصتی برای فکر کردن و استشمام یک دم هوای تازه و کسب مختصر آرامش و آسایش برای زائرِ بینوا باقی نمیگذارد. یعنی به یکباره، هر که هر چه دارد در آن واویلا میخواهد رو کند! یکی روضه میخواند، دیگری خاطره میگوید، آن یکی نقشه عملیات را توضیح میدهد و آن گروه شور گرفتهاند و سینه میزنند و هر کدام با بلندگویی و صوتی و لهجهای! اینجا بود که ما ساکت بودیم و همراهانِ بخت برگشته را به حال خود
میگذاشتیم، در عوض در داخل اتوبوس و در حین طی کردن مسیرهای خشک و خستهکننده و طولانی، او را با برنامههای جذاب و اثرگذار به قدر کافی سیرابش کرده بودیم و از قضا برای برنامههای شبانگاهی، منتظر و تشنه و بیتاب و مهیّا شده بود.
حالا آخرین شب، جایگاه خاص و ویژهتری پیدا میکرد. به طور مثال، همه برای ساعت ۵/۲
نیمهشب در حاشیهی حسینیه شهید حاج همّت «پادگان دوکوهه»، کنار حوض آب قرار میگذاشتیم. برنامهای آزاد و دلبخواهی که تقریباً بعید بود کسی خواب بماند و حاضر نباشد!
صدای ملایم و الهامبخش مناجات حضرت امیر(ع) از بلندگوهای حسینیه پخش میشد، همه جا پُر از بوی دود اسپند و عطر گلاب بود، بین بچهها «پلاک» و پرچم تقسیم میشد، همه به خط میشدند، از سر ستون، انتهای آن مشخص نبود، جلوی ستون آقایان و انتهای ستون را خانمها تشکیل میدادند ... همهی چشمها برق میزد در دل سیاهی شب! شعارهای واحد تمرین میشد: «اسلام اگر بیند خطر جان را فدایش میکند/ جان را فدای مکتب پرافتخارش میکند...» و حالا وقت حرکت از «نقطهی رهایی» بود به سمت مقر غریب افتادهی گردان تخریب در کنج غربیِ پادگان دوکوهه، مسیری در حدود دو کیلومتر ... در طول مسیر فانوسهای روشن کنار جاده سوسو میزد و راه را نشان میداد، آسمان صاف و پرستاره هم حس و حال عجیبی داشت ... از پشت تپهها و شیارهای خاکی، این صدای نواختن «نی» و یا نوای زیارت عاشورا بود که به گوش میرسید. «بشنو از نی چون حکایت میکند ...»
کاروان به محوطهی حسینیهی تخریب که وارد میشد، گویی وارد دنیای دیگری شده! حسینیهای متروک و مهجور افتاده که در جلوی آن سکوی سیمانیِ مخصوص مراسم صبحگاه رزمآوران تخریب و در حاشیه و اطراف آن سکوهای سیمانیِ چادرهای گروهی گردان که دور حسینیه حلقه زدهاند و در پشت آن هم قبرهای خالیِ به جای مانده از رزمندگان که برای نابترین خلوتها و زلالترین مناجاتهایشان در دل شب، حفر کرده بودند که جای هر کدام با فانوسی روشن شده بود.
حالا شب آخر فرا رسیده ... در آن هشت فصل خوب خدا، داوطلبین و رزمندگان از شهرها اعزام میشدند و به پادگان دوکوهه وارد میشدند، در اینجا سازماندهی و گردان و گروهان و دستهبندی
میشدند برای رفتن به خطوط عملیاتی و نهایتاً «جهاد اصغر»، امّا حالا قریب به سه دهه بعد از آن روزگار الهی، جمع باصفا و یکپارچهی خستهدلان، از راههای دور و نزدیک، خود را به مناطق عملیاتی نبردهای عاشورایی رساندهاند، همهی این سرزمین خونین را کاویدهاند و برای آخرین شب، به دل تاریکیِ این گردانِ خاموش پناه آوردهاند، برای چه؟ توجیه و مهیّا شدن برای رجعت به شهرهای شلوغ و پر زرق و برق و زندگی روزمره و گناه آلود ... پس باید برای «جهاد اکبر» مسلّح و آمادهتر شد؛ اینجا بود که پس از مناجات و یادآوری آخرین وصیّت شهیدان: «... بشکند قلمی که ننویسد بر خمینی و یارانش چه گذشت»! از داخل مَجمعهای تزیین شده با پلاک و سربند و نُقل و سکّه که در داخل محراب حسینیه آراسته شده بود، هر کس مقداری حنا بر میداشت و بر کف دست میگذاشت و تا کمرنگ و یا پاک شدن اثر حنای آن شبِ به یادماندنی، از خاطرش محو نمیشد که چه بسیار شنیدهها و دیدهها را فقط با یک واسطه آنهم از جانب شاهدان واقعی آن حماسههای خونین، از سرگذرانده!
متن شماره (۳) ماجرای آن جوانهای قحطیزده!سال ۸۳ و در یکی از شبهای شلوغ و بحرانیِ اولین اجرای نمایش عظیم «شب آفتابی»، یکی از جانبازان قطع نخاعی «آسایشگاه ثارالله» تهران جلویم را گرفت. گفت برای فردا شب عدهای از دخترها و پسرها از اکباتان و شهرک غرب و شمالغرب تهران، از طریق اینترنت قرار گذاشتهاند به اینجا بیایند! کجا؟ کوههای شرق تهران برای دیدن این برنامه، گویا یکی از آنها چنین پُستی گذاشته و همهی دوستانش را برای یک «غافلگیری بزرگ» و قولی خودشان «سورپرایز» فراخوانده! گفتم خُب حالا چه کاری از من ساخته است؟ با شرم آمیخته به خواهش گفت: ظاهرشان به گونهای است که بلاشک راهشان نخواهند داد؛ کاری کن راهشان دهند!» فردای آن روز، دمدمای غروب و اذان مغرب بود که تعدادی ماشین مدل بالا و گرانقیمت با رنگهای جیغ(!) و سرنشینان جیغتر، یک به یک از راه میرسیدند! فیاللعجب! چهرهها را که دیدم فهمیدم دوست جانبازمان چه آشی برای امشبم پخته و مرا در چه مخمصه و تنگنایی قرار داده! در جمع سه هزار نفری مخاطبین یکدستِ شب آفتابی، این سی چهل مهمانِ ناخوانده را با آن سر و وضعِ عجیب و شکل و شمایل متفاوتشان چطور باید استتار
میکردم؟ با افسر و فرماندهی دژبانهای درب ورودی مجموعه، از قبل هماهنگ کرده بودم مانع ورود این جمع نشوند! تنها شانسی که آورده بودم، حیوان و سگ و خرگوش و شُغال همراهشان نبود و گرنه در آن بیابان تاریک، خدا میدانست چه مصیبت و والذاریاتی برایم خلق میکردند!
بس کنم ...! خلاصه اینکه با شوخی و بازی و جیغ و داد به سالن رسیدند. سالنی ساده و بیتکلف و بدون صندلی، با پوشش دیوارههای پارچهای و ستونهایی که بر هر یک فانوسی آویخته شده بود و نور نسبتاً ملایم و بوی کُندر که در فضا پیچیده بود باعث شد که از در و دیوار ایراد بگیرند و مسخره کنند.
ناگهان کل فضا تاریک و اجرای شب آفتابی آغاز شد. با شروع شدن قصّه و اجرای آیتمها، دیگر جنب و جوشی از این میهمانانِ پرهیجان نمیدیدم! ساکت و بهت زده به اطراف نگاه میکردند ... نمایش که به آخر رسید، همه بلند شدند برای خروج از سالن، ولی آنها هنوز نشسته بودند. وقتی به عقب برگشتند، چشمهای سرخشده از اشکشان، با کنجکاوی اتاق فرمان را جستجو میکرد، دنبال عوامل و کارگردان میگشتند. وقتی بهزادپور را شناختند دورهاش کردند. به اصرار و گریه دستش را میبوسیدند و در آغوشش گرفته بودند و با هم عکس یادگاری گرفتند.
جمله واحدی که همگیشان متفق بر زبان میآوردند همین بود: «امشب بهترین شب عمرمان بود؛ دمتان گرم! تا امروز هیچکس با این زبان با ما حرف نزده بود! و کسی برایمان اینطور قصه نگفته بود! شما حزب اللهیها چه بیان و زبان زیبایی برای بیان پیامتان برگزیدید و ...».
متن شماره (۴) اینترنت پرسرعت در عمود ۲۸۶!در روزگاری که گوشی تلفن همراه هم جزو اعضای ثابت بدن انسانها شده و ارتباط با اینترنت و عضویت در گروهها و شبکههای اجتماعی، برای برخی از اکسیژن حیاتیتر، حالا وقتی بفهمی که بعد از چند روز دوری و فاصله از کشور و زادگاهت در مسیر و جادهی آسمانی نجف به کربلا، در یکی از موکبها خدمات «Wi-Fi» و اینترنت پرسرعت آنهم به صورت رایگان ارائه میدهند، حکم کمیا و دمی هوای تازه و اکسیژن ناب برایت پیدا میکند.
این دقیقاً همان تدبیر و تدارکی بود که برادر عزیز و پرکار امّا بینشانم یعنی «منصور امینی» به همراه یاران باصفایش «خراسانی زاده» و «مهدی قمی» رقم زدند. فارغ از رفاقتها و دوستی قدیمیام با آقامنصور، آنچه که ظرف کمتر از ده روز تا اربعین در فضای سایبری و در جادهی هشتاد کیلومتری تا کربلا توسط او و یارانش رقم خورد، اقدامی بکر و دست اوّل بود که در سنوات ماضی سابقهای نداشته. در دسترس قراردادن
نابترین کلیپها و نماهنگهای تصویری، نرم افزارها و بازیهای چندزبانه، سرودهای حماسی و انقلابی و
آیتمهای چند رسانهای و زیارت مجازی اماکن متبرکه و ... از همهی اینها گذشته توزیع طاقت فرسای اقلام تولید شده در میان سیل و هجوم نفسبُر متقاضیان بود. اجرشان با بهانهی بیبدیل اربعین، ارباب و مولایمان حضرت اباعبدالله الحسین (ع).
متن شماره (۵) بعدالتحریر:در گرماگرم جشنواره سرد فیلم فجر و در جریان کمک به دوستان خوبم برای تدارک افتتاح فوریتر شبکه افق و سامان دادن به پارهای پروژهها و آفرینشهای هنری بر زمین مانده، فرصت و مجالی برای نوشتن باقی نمیماند، لذا صاحب این قلم هم واقف است که هر چه جلوتر میرویم، به جای مطالب مربوط به مسائل روز، حجم خاطرات رفته رفته بیشتر، قلم هم شتابزده و تنوع هم کمرنگتر شده ... دو هفتهای میشود که کتاب و نویسنده و یا فیلم جدیدی معرفی نکردهام و این یعنی تحلیل رفتن وقت و حوصلهی صاحب خاطرات در پیچ و خم هزارتوی روزمرگیها برای پردازش یادداشتها و تیترهای مطالب کنار گذاشته شده!
قصد داشتم از «داعش دولتیِ» عرصه فرهنگ بنویسم و ماجرای اولین دیدار و ملاقات به یادماندنی با حضرت «ماه» را بازگو کنم و پس از آن از کتابهای با ارزش و ماندگار «من زندهام» و «عزت شاهی» و معرفی چهار اثر جدید از سینمای مستند که میسر نشد. راجع به جشنوارهی فیلم فجر و فاصلهی دههاهزار سال نوری آن تا تراز انقلاب اسلامی شدن که جا نشد! بهرحال این کم را به زیادی و بزرگی وجود نازنینتان ببخشید و حلالم کنید.
تا مجال و فرصتی دیگر ... حق نگهدارتان و بدرود.