به گزارش خط نیوز ، داستان زندگی یک نگهبان شرکت خصوصی که بسیار از شغلش رضایت داشت و هر روز هزار بار خدا را به خاطر لطفی که به او کرده بود شکر می کرد، در قالب یک داستان واقعی نوشته شده که در ادامه می خوانید.
*پیرزن كه روزگار كمرش را خم نموده بود با نگاه های از روی التماس به نوه اش كه دركنار خیابان ایستاده بود گفت: بهزاد، دستم را بگیرتا آن طرف خیابان ببر، بهزاد با نگاهی به دوستانش و رو به مادربزرگش به آرامی به طوری كه دیگران متوجه نشوند گفت: تو اینجا نیز هم مرا را رها نمی كنی خودت برو!
پیرزن كه گوشش از این نوع صحبت ها پر بود و بارها چنین صحبت هایی را از عروسش شنیده بود راهی درخود ندید تا خودش به تنهایی عرض خیابان را برای رسیدن به مطب دكتر طی نماید.
ولی هركاری كرد كمرش او را یاری نداد تا سرش را بلند كند و با دیدن دو طرف خیابان سریع عرض خیابان را طی کند.
با نگاهی به رهگذران دور و برش، چشمش به حسن آقا كه در كنارخانه پیرزن كفاشی داشت افتاد و صدا زد حسن آقا و او با شنیدن صدای ننه كبری گفت: سلام مادر چه میخواهی. اینجاچكارمیكنی؟ ننه كبری گفت : می خواهم بروم آن سمت خیابان مطب دكتر و نمی توانم عرض خیابان را طی کنم.
حسن آقا با دستهای زمختش كه حاصل تلاش و آثاردرفش كفاشی بوده دست پیرزن را گرفت و پس از بردن به آن سمت خیابان درخود این احساس مسئولیت را دید كه او را به مطب دكتر برساند.
ولی پیرزن به اوگفت: حسن آقا ناراحت نباش من خودم می روم. حسن آقا درپاسخ گفت: مادر جان مزه آشت كه چهل سال قبل به خانه مان داده بودی هنوز دردهانم هست چگونه می توانم فراموش كنم اگرتو را به مطب دكترنرسانم احساس گناه خواهم كرد .
شنیدن صدای مزه آش چهل سال قبل ازحسن آقا چنان پیرزن را تكان داد كه او از ته دل به آرامی به خودش گفت: فرزاد آخر من در حقت چه بدی كردم كه این جوری زنت با من بدرفتاری می كند و پسرت این جوری از من روی گردان است من كه دستت را گرفته ام و بزرگت كرده ام و به زندگی رسانده ام ولی امروز كه نیاز به دست گیری دارم تو ، زن و فرزندت باید آرزوی مرگم را بكنید .
همین جوری پیرزن با خودش صحبت می كرد به ناگاه متوجه شد كه به مطب دكتر رسیده و به حسن آقا گفت: قربانت بروم .انشاء اله روزی خداوند دستت را بگیرد.
حسن آقا گفت: مادر اجازه می دهی پول دكتر راحساب كنم. ننه کبری گفت: حسن آقا، پول مقرری ماهانه خود را دارم دستت درد نكند تو به كارت برس چون زندگی مشكل است .
حسن آقا كه كمی دیرش شده بود با عجله درحالی كه طول خیابان رامی دوید تا به بانك برسد ناگاه پایش درچاله پیاده رو گیركرده و درحین افتادن سرش به شانه زن جوانی كه درجلویش قرارداشت می خورد و حسن آقا نیز نقش برزمین می شود.
زن جوان به حسن آقا گفت: مگركوری كه نمی بینی، پوزش حسن آقا كارساز نشد مردمی كه شاهد صحنه بودند به زن جوان گفتند: خجالت بكش. این مرد که از روی عمد این كار را نكرد .
زن با نگاهی به دور و اطراف درحالی كه با دستش شانه اش رامی مالید سرش را پایین آورد و راهش راگرفت و رفت .
حسن آقا به سختی از روی زمین بلند شد درحالی كه زانویش درد گرفته بود لنگان لنگا ن خودش را به بانك می رساند و قصد داشت به خودش بگوید اگر پیرزن نبود این مشكل برایش پیش نمی آمد بلافاصله خود پاسخش را داد وگفت: حال كه توانایی لنگان لنگان را دارم باید شكركنم اگرناتوان باشم چه كسی دستم راخواهد گرفت.
حسن آقا خلاصه توانست مشكلش را در بانك حل نموده و راهی محل كارش گردد. او كه زندگیش به سختی و با تعمیر و واكس زنی كفش می گذشت هرچه سعی می كرد سفید بختی خود را با دستهای سیاهش جستجو كند نمی توانست زندگیش را رو به راه نماید.
هر روز با خود فكر می كرد تا كی می توانم این روند را ادامه دهم. پس اندازی برای فردا ندارم .
تكلیفم چه خواهد شد درهمین اثناء به ناگاه چشمش به مشتری تازه واردی افتاد و گفت: سلام آقا این كفشهایم را كه تازه خریده ام كفه اش جدا شده است اگربرایتان امكان دارد زود تعمیركنید تا به جلسه برسم .
حسن آقا نگاهی به كفشها كرد وگفت: جناب، كفشهای چینی بعضی اوقات این مصیبت را دارد ولی من سعی می كنم سریع با دوردوزی مشكلت راحل نموده تا تو نیز به كارت برسی و خداوند نیز به من برسد.
مرد باشنیدن این جمله ازحسن آقا سوال كرد كارم چه ربطی به حل شدن مشكلت ازسوی خداوند دارد. حسن آقا گفت: اگربتوانیم مشكل بنده ای راحل بكنیم ، خداوند آگاه است و به این مسئله توجه دارد وروزی مشكلمان را كه مشكل همنوع خودمان را حل كرده ایم مشكل ما را نیزحل خواهد كرد.
جملات ارزشمند حسن آقا مرد را به فكرفرو برد هنوز نیم ساعتی نگذشته بود كه مرد با كفشهای دور دوزی شده واكس خورده و براق شده كه دو دستی توسط كفاش داشت به او تقدیم می كرد، مواجه شد .
او با ارائه دو اسكناس ده هزارتومانی به حسن آقا گفت: آقا متشكرم از اینكه سریع كفشهایم را تعمیركردی حسن آقا با برداشتن یك اسكناس ده هزارتومانی و تحویل ۴ هزارتومان به او گفت: حق الزحمه ام همین است بیش ازآن نیازی ندارم آقا.
او كه ازگفتار، رفتارحسن این مرد مبهوت شده بود به خود گفت: چه مرد بزرگی درقالب یك مغازه محقر و یك شغل ناچیز.
مرد تازه وارد كه كارمند عالی رتبه یكی ازشركتهای نفتی بود ازكفاش تشكرنمود و نیز توانست درجلسه خود حاضر شود.
حسن آقا كه روزش به همین منوال می گذشت پس ازگذشت دوسالی متوجه شد كه بینایش ضعیف شده و به خوبی نمی تواند مانند روزهای گذشته كفاشی كند. روزها به سختی می گذشت و مشتریانش كم وكمتر می شدند .
در روزی از روزها دركفاشی در حالی كه به روی صندلی لم داده بود و درعالم خود بود به ناگاه با صدای سلام علیكم مردی به خود آمد و گفت: بفرمائید.
آن مرد گفت: من كاری ندارم فقط برای عرض ادب آمده ام می خواهم ببینم كسب وكارت چگونه می گذرد .
حسن آقا با بلند كردن سرش به آن مرد گفت: بیناییم كم شده و اینك كه می بینی روزگارم به سختی می گذرد.
كلام گهربار حسن آقا را كه مرد تازه وارد در ذهن داشت به حسن آقا گفت: تو بزرگتر ازاین هستی كه من چیزی بگویم ولی روند روزگار مرا به مدیر یك شركتی تبدیل نموده و این اختیار را دارم كه مرد بزرگواری به مانند شما را كه امین خوبی است در امورات نگهبانی به كار بگیرم اگرتمایل داشته باشی به ما افتخاربدهی می توانی به شركتمان تشریف بیاوری و من نیز تا حد امكان حقوق خوبی برایتان درنظرخواهم گرفت .
حسن آقا كه ازته دلش احساس خوشحالی می نمود گفت: اگرجایتان را تنگ ننمایم حاضرم . حسن آقا با رفتن به آن شركت و مشاهده امكانات وتجهیزات لازم شركت به خود گفت: خدایا ازتو متشكرم . عجب موقعی دستم را گرفته ای. تو بهترین دست گیرنده و كمك كار بندگان می باشی .*
حسن آقا الان ۶۸ ساله است و حدود ۳۰ سال است که در شرکتی خصوصی در محدوده آرژانتین کار می کند.
/خبرگزاری دانشجو