توصيه مطلب 
 
کد مطلب: 69477
سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۳
"آقاجان" غریبه نیست!
از همان لحظه ورود عجیب نگاهمان می‌کنند. برخی از گوشه پنجره، برخی از لای نیمه باز درب خانه و برخی هم خیلی راحت توی کوچه ایستاده و مشغول تماشایمان شده‌اند. غریبه‌ایم و برای همین حضورمان برایشان سوال برانگیز است و لحظه به لحظه حرکاتمان را زیرنظر دارند.
"آقاجان" غریبه نیست!
با نگاه‌های عجیب و غریبشان یاد این حرف که نباید تنها به این محله بیایم و کمتر غریبه‌ای جرات دارد اینجا بیاید می‌افتم و برای همین کمی ترس یا شاید نگرانی در وجودم حس می‌کنم، اما با اطمینان از اینکه دو نفر دیگر هم همراهم هستند کمی خیالم آسوده می ‌ود.

زیرسنگینی نگاهشان حرکت کردن و حرف زدن سخت است، اما ترجیح می‌دهم بی‌توجه به این نگا های کنجکاو به حرکتم در محله ادامه دهم تا با درد و مشکلات این محله از نزدیک آشنا شوم.

اول از همه سراغ زن جوانی می‌روم که در چارچوب در ایستاده و لحظه‌ای نگاه از ما نمی‌گیرد. سن و سالی ندارد، نزدیک‌تر که می‌روم متوجه بارداری اش می شوم و همین بهانه خوبی می‌شود برای شروع صحبتمان، از حال و احوالش می‌پرسم و متوجه می‌شوم که سومین فرزندش را باردار است.

ترجیح می‌دهم لبخندم از همیشه پررنگ‌تر باشد تا شاید حس اعتماد و حرف زدنش را برای انجام یک مصاحبه جلب کنم، اما او خیلی راحت و دوستانه‌تر شروع به حرف زدن و گلایه از وضعیت محله می‌کند.

وقتی از مشکلات محله می‌پرسم خیلی رک و پوست کنده فقط یک کلمه می‌گوید: "معتاد"

می گویم سخت نیست با این وضعیت بیرون از خانه بیایید و همین شروع گلایه‌هایش می‌شود که با وجود تعداد بالای معتادان در محله جرات بیرون آمدن از خانه را ندارد و وقتی بچه‌هایش در کوچه بازی می‌کنند برای مراقبت از آنها باید مدام جلوی درب خانه ایستاده و آنها را نگاه کند.

و بعد هم با دست به خانه کناری که تخریب شده اشاره می‌کند و می‌گوید: "چند روز پیش اینجا را خراب کردند، همیشه پاتوق معتادها بود، خدا را شکر چند تا از مسئولا آمدند و خرابش کردند، اما چه فایده دو روز دیگر دوباره می‌شود پاتوق معتادان"

بعد از گلایه از دست معتادان محله، وقتی سراغ مشکلات دیگر محله را می‌گیرم با حالت چندشی با دست سر و ته محله را هم نشان می‌دهد و می‌گوید: "اینجا همیشه پر از آشغال است و کسی نیست آشغال‌ها را جمع کند" و بعد هم از نبود کلاس‌های آموزشی در این محله می‌گوید، از اینکه دوست دارد خیاطی یاد بگیرد و کمک خرج شوهرش شود، اما کلاسی در این نزدیکی نیست که به او آموزش دهد.

به او قول می‌دهم پرس و جو کنم و اگر پایگاه و مرکز فرهنگی و آموزشی بود حتما خبرش کنم، وقتی نحوه اطلاع‌رسانی را می‌خواهم او با لبخندی می‌گوید: "اینجا همه فامیل هستیم، به هر کداممان بگویید کل محله خبردار می‌شوند".

از او جدا می‌شوم و کمی جلوتر زنی که روی پله‌ها برای خودش راحت نشسته و دست زیرچانه زده و به کوچه روبرو زل زده توجهم را جلب می‌کند. سراغش می‌روم و او که در دنیای خودش غرق است، تغییری در حالتش ایجاد نمی‌شود و تنها به نیم نگاهی به من بسنده می‌کند.

وقتی سراغ مشکلات محله را از او می‌گیرم این بار هم نیم نگاهی تحویلم می‌دهد و دوباره به کوچه‌های روبه رو زل می‌زند و با لبخندی می‌گوید: مشکلی نیست...

وقتی وجود معتادان در محله را یادآور می‌شوم، بدون اینکه نگاه از کوچه روبرو بگیرد فقط به یک جمله بسنده می‌کند و می‌گوید: عادت کرده‌ایم!

حرف زدن با او فایده‌ای ندارد و برای همین او را که هنوز هم در حالتش تغییری ایجاد نکرده رها می‌کنم و سراغ مابقی افراد محله می‌روم.

این بار هم زنی که لای در ایستاده و با شرم خاصی نگاهمان می‌کند توجهم را جلب می‌کند، سراغش می‌روم و از او که می‌خواهد به سرعت داخل خانه برود فرصتی برای صحبت می‌خواهم، کمی مکث که می‌کند، سریع می‌گویم: فقط می‌خواهم از مشکلات محله خبر بگیریم.

کمی مردد نگاهم می‌کند و او هم بلافاصله می‌گوید: معتاد و بعد هم با کمی تردید می‌گوید: پسرم دانشجو است، برای او نگرانم.

وقتی می‌پرسم چرا از این محله نمی‌روید تردیدش را کنار می‌گذارد و خیلی محکم می‌گوید: خانه را برای فروش گذاشته‌یم اما هیچ کس اینجا نمی‌آید و پولی نداریم که بخواهیم جای دیگر شهر خانه رهن کنیم.

از قیمت ملک و خانه در این محله می‌پرسم که سریع می‌گوید: متری صفر تومن! و بعد هم می‌گوید: کسی جرات ندارد اینجا بیاید و در ادامه با لحنی که هم بغض دارد و هم گلایه، می‌گوید: حتی آژانس هم این اطراف نمی‌آید و وقتی زنگ می‌زنیم و آدرس محله را می‌دهیم جواب رد می‌شنویم.

عمق دردها و مشکلات مردم این محله با همین دو سه جمله به خوبی آشکار می‌شود و حرفی برای ادامه باقی نمی‌گذارد...

در ادامه گشت زنی در محله، پیرزنی سر راهمان قرار می‌گیرد و منتظر چشم به ما می‌دوزد. جلوتر می‌روم و می‌گویم چند لحظه‌ای وقتتان را بگیرم و خیلی رُک می‌گوید: "بگیر!"، خنده‌ام می‌گیرد و او هم با لبخند مهربانی می‌گوید: جانِ ما هم برای شما.

از شیرینی کلامش سرذوق می‌آیم و از حال و روزش می‌پرسم و او با نفس بلندی که می‌کشد می‌گوید: بخدا دیشب از ترس نخوابیدم، چند معتاد کنار خانه‌ام آمدند و از ترسشان تا صبح چوب دست گرفتم و پلک روی هم نذاشتم.

می گویم مگر نزدیک خانه شما پاتوق هست و او با دست خرابه‌هایی را کنار خانه‌اش نشانمان می‌دهد که تخریبش کرده‌اند و می‌گوید: اینجا پاتوق بوده و تخریبش کرده‌اند، اما یک گودال آن زیرها دارد که معتادان درون آن جمع می‌شوند.

کنجکاو سراغ محلی که نشانم می‌دهد می‌روم و متوجه می‌شوم حق با اوست و یک گودالِ دنج زیر این خرابه‌ها به عنوان پاتوق معتادان وجود دارد.

برای رفع دل‌نگرانی‌اش کاری از دستم ساخته نیست و برای همین تنها با گفتن جمله " ان‌شاءالله این وضعیت درست می‌شود" به ناچار او را با ترس‌ها و نگرانی‌هایش تنها می‌گذارم و به حرکتم در محله ادامه می‌دهم.

کمی جلوتر جلوی مغازه‌ای که چند زن و بچه مقابل آن ایستاده‌اند توقف می‌کنم، بچه‌ها تا ما را می‌ببینند پشت مادرانشان پنهان می‌شوند.

عجیب است که همه زن‌ها سیاه پوشیده‌اند و رنگ و رخسار اصلاح نکرده صورتشان هم نشان می‌دهد که به تازگی داغ عزیزی را تجربه کرده‌اند.

نزدیک‌تر می‌روم و از حال و احوالشان جویا می‌شوم، زن میانسال در حالی که دخترکی که پشتش پنهان شده را محکم می‌چسبد می‌گوید: "چه حال و احوالی، همین چند وقت پیش پسرم را با تفنگ کشتند و این نوه‌ام هم یتیم شد"

بعد هم ادامه می‌دهد، پسرم سر همین بچه‌هایش با همسایه دعواشان شد و پسر همسایه هم با اسلحه پسرم را کشت.

بعد هم با همان لهجه کُردی و فارسی می‌گوید: "حالا برادر قاتل که فراریه، هَرشه (واژه کردی به معنای تهدید) کرده گفته هرجا خودتان و بچه‌هاتان را ببینم می کُشم، چون برادر و پدرش که در قتل شریک بودند دستگیر شدند".

حالا معنی ترس و دلهره بچه‌ها و رنگ و رخسار پریده زن‌ها را می‌فهمم، حالا بچه‌های این خانواده از ترس کشته شدن حتی مدرسه هم نمی‌روند.

از چگونگی چرخیدن چرخ زندگیشان می‌پرسم و با دست به مغازه‌ای که مقابل آن ایستاده‌ایم اشاره می‌کند و می‌گوید: پنج خانواده بالای همین مغازه نان می‌خوریم. خانواده دو پسرم که یکی کشته شده و یکی زندان است و خانواده دو دخترم.

در این حین دخترِ زن هم جلو می‌آید و دو سه بچه اطرافش را می‌گیرند و او هم سر درد دلش باز می‌شود و با بیان اینکه شوهرش افغانی است، می‌گوید: بچه‌هایم شناسنامه ندارند و نمی‌توانند مدرسه بروند و این روزها هم که ترس این را داریم که برادر قاتل، جانمان را نگیرد.

از اوضاع نزاع و درگیری و قاچاق اسلحه در محله می‌پرسم و باز هم زن میانسال جواب می‌دهد که اینجا کمتر کسی اسلحه دارد، به جز این سه قاتلِ.... و بعد از فحشی که می‌دهد هنوز جگرش خنک نشده و می‌گوید: حکم جلبش را گرفته‌ایم اما معلوم نیست کجا قایم شده.

درد دلشان فراوان است و داغشان تازه، برای همین بیشتر از این حرف زدن را طولانی نمی‌کنم و به راهم در محله ادامه می‌دهم و به چند پسربچه که مشغول بازی با یک بزغاله هستند، می‌رسم.

محمدرسول، آرمین، طاها و توحید با روی باز پاسخگوی سوالاتم می‌شوند و از پارک و محل بازی در محله‌شان می پرسم و وقتی می‌گویم پارک یا محل بازی دارید همه یکصدا می‌گویند "نه"

می‌گویم پس چطور بازی می‌کنید که محمد رسول جوابم را می‌دهد: بخدا هیچی همینجور فقط می‌گردیم تو کوچه.

آرمین این میان یکهو به حرف می‌آید که "پارک داریم" و آن سه نفر دیگر که انگار جرم بزرگی مرتکب شده باشد توبیخگرانه سرش داد می‌کشند که کجاست پارکمان، چرا ما نمی‌بینیم و آرمین هم مظلوم ادامه داد که منظورش "پارک شیرین" است، پارکی که حداقل 20 دقیقه با این محله فاصله دارد!

زنی که از دور شاهد گفت و گویمان است نزدیک می‌شود و علت حضورم را می‌پرسد وقتی می‌گویم خبرنگارم و برای بررسی وضعیت محله آمده‌ام کمی نرم می‌شود و او هم مشتاق گفت و گو می‌شود.

می‌پرسم افراد غریبه را چطور می‌شناسید و او در جواب با دست سر و ته کوچه را نشانم می‌دهد و می‌گوید: از سر کوچه تا ته این کوچه همه فامیلیم، یه بِر(گروه) دیگه هم خیابان بغلی هستند و یه طایفه دیگر هم داریم در محله. کلا سه طایفه‌ایم و بعد هم با انگشت خودش را نشان می‌دهد و می‌گوید طایفه ما "کولی" هستند.

او هم از وضعیت معتادان گلایه داشت و راضی بود از تخریب پاتوق‌هایشان و نگران از اینکه دوباره این وضعیت رها شود و پاتوق معتادان دوباره فعال شود.

او هم وضعیت نظافت محله را هم یادآور می‌شود و با حالت چندشی می‌گوید: اینجا همیشه پرآشغال است.

..پس از مدتی گشت زنی در محله حالا ترس و نگرانی‌ام حتی با وجود دیدن معتادان متعدد در گوشه گوشه آن کنار رفته و تنها شیرینی و مهربانی مردمان این محله در ذهنم نقش بسته. حالا احساس می‌کنم در میانشان غریبه نیستم و آنها مرا همشهری می‌بینند که به محله‌شان آمده تا از درد و رنج‌هایشان خبر بگیرد.

به گزارش ایسنا، گلایه‌ها و دردهای مردمان محله "آقاجان" کرمانشاه تمامی ندارد. محله‌ای که نامش با نام معتادان متجاهر و زباله گردها گره کوری خورده که به نظر می‌رسد حالا حالاها بازشدنی نیست.

این محله شب‌ها میزبان تعداد زیادی معتاد متجاهر و زباله‌گرد می‌شود که آسایش و آرامش را از مردمان این محله گرفته‌اند.

تردد معتادان و زباله گردها گوشه به گوشه محله دیده می‌شود و انباشت زباله روی مخروبه‌ها، منظره نه چندان خوشایندِ این محله را تکمیل کرده است.

آقاجان سال‌هاست با مشکلات خود می‌سوزد و می‌سازد، اما در همین ماه‌های اخیر روزنه‌های امیدی برای بهبود وضعیت این محله پیدا شده. روزنه‌هایی که با تخریب 100 پاتوق معتادان متجاهر آغاز شده و حالا به دنبال برنامه جمع‌آوری و ساماندهی معتادان روز به روز پررنگ‌تر می‌شود.

در روزهای آغازین زمستان سال گذشته بود که استاندار کرمانشاه راهی این محله شد تا چاره اندیشی کند برای درد بی درمان این محله و معضلات آن و در همان جلسات در گام نخست ساماندهی وضعیت معتادان متجاهر آقاجان در دستور کار قرار گرفت.

استاندار همچنین در این جلسات بر تشکیل قرارگاه محرومیت زدایی با اولویت آقاجان و اقدامات لازم برای رفع مشکلات آن با تقسیم وظایف میان دستگاه‌های مختلف تاکید کرد.

و حالا با گذشت بیش از پنج ماه از برگزاری این جلسات، درگام نخست، بیش از 100 پاتوق معتادان متجاهر در این محله شناسایی و تخریب شده، گام موثری که رضایت مردم محله را به دنبال داشته و بر تداوم آن تاکید دارند.

شهرداری منطقه هشت کرمانشاه هم عزم خود را برای پاکسازی جدی این محله به کار گرفته و مهدی معنوی شهردار منطقه از جمع آوری زباله‌های این محله در دو شیفت کاری می‌گوید.

...تخریب چند پاتوق و جمع آوری زباله‌ها شاید شروع خوبی باشد، اما در برابر کوه مشکلات آقاجان و مردمانش قرص مسکنی بیش نیست و تنها زمانی دردهای این محله از ریشه حل می‌شود که اقدامات اساسی برای ساماندهی وضعیت این محله بخصوص جمع آوری و ساماندهی معتادان آن صورت گیرد.

آقاجان سال‌ها رها شده بود و تمام خانه‌های این محله همراه مردمان آن فرسوده شده‌اند و حالا وقت آن رسیده این محله به شهر برگردد و با کارهای عمرانی و زیرساختی و مهمتر از آن اقدامات اجتماعی و فرهنگی، پل ارتباطی میان مردمان آقاجان با شهر کرمانشاه برقرار شود.

مردم این محله حالا از تخریب پاتوق‌های معتادان راضی و خوشحالند، اما استمرار این کارها را می‌خواهند تا بتوانند مثل افراد عادی جامعه زندگی کنند.

دردهای آقاجان ریشه دارد و باید ریشه‌ای روی آن کار کرد تا روزی که این محله هم به یکی از محلات عادی شهر تبدیل شده و مردمان این محله دیگر در شهر احساس غریبی نکنند و هیچ همشهری‌ای خود را در اینجا غریبه نداند.
Share/Save/Bookmark