هاشمی روایت کرد
آزادی؛ آخرین فصل دفتر اسارت
بازگشت اسرا نقطه پایان قطعی جنگ و تلخیهای آن بود
26 مرداد 1392 ساعت 11:57
وقت اخبار همه مقابل تلویزیون قرار گرفتیم، حقیقت داشت، اولین سری اسیران اردوگاه موصل۱ را نشان داد که سوار بر اتوبوسها به مرز رسیدند، و در آنجا پیاده و سوار اتوبوسهای ایرانی شدند. اشکهای شوق که در خاک مقدس ایران آزاد فرو میچکید.
آزادی شاید آخرین فصل از دفتر خاطرات اسارت آزادگان دفاع مقدس است که آن را با اشک و لبخند به یاد میآورند. ازادی برای آنها اتفاقی بود که در زمانی که انتظارش را نمیکشیدند به وقوع پیوست. 26 مرداد ماه سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامیست. روایت این آزادی از نگاه هر آزاده حال و هوای خودش را دارد. "سید حسین هاشمی"، نویسنده و مستندساز است که از همان روزهای نخست جنگ به اسارت رژیم بعث عراق درآمد و ده سال را در اسارت به سر برد. او شرح این دوران و تجربههای آن را در "خاطرات خانه احیاء" بیان کرده است. هاشمی در میان خاطراتش از تلخ و شیرین روزهای اسارت به خوبی یاد میکند و از زمان اسیر شدن تا آزادی را روایت کرده است. او از درد و رنجهای پنهان اسارت که کمتر به آن پرداخته شده نیز با جزئیات بسیاری می گوید. او آزادیش را اینطور روایت میکند: یک روز صبح تلویزیون عراق اعلام کرد خبر بسیار مهمی را ساعت 11 پخش خواهد کرد. طبق معمول شروع به پخش سرود و برنامههای پرهیاهو کرد. سر ساعت بیشتر جمعیت صد و بیست نفری اردوگاه در آسایشگاه سه، جمع شدند. در ناباوری ما گوینده، متن نامه صدام به رئیس جمهور ما را قرائت کرد که در آن وعده آزادی ما را داده بود. برای مقابله با بقیه دشمنانش او تصمیم گرفته بود فعلا با ایران کنار بیاید. در آن نامه اشاره شده بود اولین گروه اسرا، به صورت یک جانبه در اولین جمعه آزاد خواهند شد. باید چه میکردیم؟ اگر سناریوی یک فیلم سینمایی را مینوشتیم در اینجا باید فریاد شادی و از خود بی خودی، یکدیگر را در آغوش گرفتن و بوسیدن، خندههای قطع نشدنی، پایکوبی و عکس العملهایی از این قبیل صورت میگرفت اما ما در سکوت گوش دادیم و در سکوت اتاق را ترک کرده و پی کار خود رفتیم. حتی کلاسها هم تعطیل نشد. در آن ده سال آنقدر بالا و پایین شده بودیم که دیگر این قبیل پیامها تکانمان نمیداد. من شخصا با خود عهد کرده بودم تا وقتی پایم خاک ایران را لمس نکند آزاد نخواهم بود. با ناباوری از یکدیگر در مورد این نامه صدام سوال میکردیم. ظاهرا این بار جدی بود. دو سه روز بعد لباسهای آزادی را آوردند. شلوار و پیراهن خاکی آستین کوتاه، کفش چرمی مشکی و کمربند قهوهای. شکل اردوگاه عوض شد. مشغول بستن بار سفر شدیم. کیسه معروف را یک بار دیگر مرتب کردیم. افراد عزیزترین وسایلشان را در ساکهایی که خیاطی برای همه دوخته بود قرار دادند. برای من عزیزترین چیزها این بود: جانمازی که سالها بر آن سجده کرده و در سفر کربلا و نجف همراه خود برده و بر ضریح امام حسین(ع) و حضرت علی(ع) تبرک کرده بودم. لباسهای نسبتا نویی که در همان سفر بر تن داشتم و با آن ضریح را لمس کرده و در حرم نماز خوانده بودم. حاشیههایی که از پتوها کنده و بر آن دعای جوش کبیر نوشته و در کربلا و نجف متبرک کرده بودم. اما اشیا مقدس دیگری داشتم که ارزششان کمتر از آنچه ذکر شد نبود. نوشتههایم. تمام آنها در دو دفترچه خلاصه میشد. یکی اشعار و دیگری داستانهای کوتاه. کف ساکم مقوا کار گذاشتم دفترها را روی آن قرار داده و مجددا با مقوایی آن را پوشانده و با پارچه مشابه روکش کردم. بدین ترتیب ساک خالی به نظر میرسید. با کفی محکم که شکی ایجاد نمیکرد. اشیا عزیز دیگرم نیز چیزهایی از این قبیل بود. عکسهایی که در طول سالیان از ایران رسیده و شبها و روزها به جای صاحبان آنها دلتنگیها را زدوده بود. در آخر باید از کتابها نام برد. بچهها به کتابخانهها هجوم برده و آن را غارت کردند. چه غارت عادلانه و زیبایی. تمام آن کتابها را صلیب سرخ برای ما آورده و متعلق به ما بود. سوای ارزش معنوی بسیاری از آن کتابها که تقریبا همه مربوط به زبان عربی، انگلیسی و فرانسه بود، بسیار گران قیمت هم بودند. با این همه به یاد ندارم سر تقسیم یا برداشتن آنها اختلافی بین بچهها به وجود آمده باشد. من دو فرهنگ قطور انگلیسی در ساکم جا دادم. روز جمعه فرارسید. وقت اخبار همه مقابل تلویزیون قرار گرفتیم حقیقت داشت. اولین سری اسیران اردوگاه موصل1 را نشان داد که سوار بر اتوبوسها به مرز رسیدند. و در آنجا پیاده و سوار اتوبوسهای ایرانی شدند. اتوبوسهای ایرانی، دژبان ایرانی، بوسه بر سر و گردن ایرانیان آزاد. اشکهای شوق که در خاک مقدس ایران آزاد فرو میچکید. و به همین ترتیب اسیران عراقی را دیدیم که وارد خاک وطنشان شده، بر خاک افتاده و آن را بوسیدند و بر سر و گردن ریختند. قیافههای آنان مثل ایرانیها شده بود. مو وریش بلند با کت و شلوار و ساکهایی که گز و پسته در ان بود انگار که از زیارت برمیگشتند. آنها چاق و سرحال و ما لاغر و شکسته اما بالاخره آزادی بود و مغتنم. هر شب با تماشای تلویزیون میفهمیدیم نوبت کدام اردوگاه فرارسیده است. چون در میان چهرههایی که میدیدیم همیشه تعدادی آشنا وجود داشت. تصور ما این بود که پس از موصل سراغ ما بیایند اما اینطور نشد. نوبت رمادیه رسید و این برای ما سخت بود.در همین ایام افرادی را که در بیمارستان شهر بستری بودند برای تبادل به اردوگاه برگرداندند. آنها در آنجا به رادیوی ایران گوش داده و از جو ایران برایمان گفتند. گفتند که چگونه رادیو دائما سرودهای مربوط به اسرا را همراه با پیامهای نوید بخش و اشعار پخش میکند. گوئی مهمترین حادثه ورود اسراست. گویا تمام مردم ایران منتظر ورود ما بودند. هر چند ما به تعداد بسیار محدودی تعلق داشتیم اما همه مردم از آمدن ما شاد بودند. شاید بازگشت ما نقطه پایان قطعی جنگ و تلخیهای آن بود. بالاخره یک شب حدود ساعت ده، وقتی برای خوابیدن آماده میشدیم، سربازان عراقی از پشت پنجره گفتند آماده رفتن شویم. گویا بمبی در آسایشگاه افتاده باشد همه چیز به هم ریخت. به سرعت مشغول پوشیدن لباسهای نو شدیم. ساکها از چند روز پیش آماده بود. آنچه انتظارش را نداشتیم اتفاق افتاد. تفتیش. فکر کردیم در آن شرایط که در دو قدمی آزادی بودیم و قرار بود به زودی از شر ما خلاص شوند، دیگر ما را راحت خواهند گذاشت. بچهها شروع به اعتراض کردند اما فایدهای نداشت. لباسهای عزیزی که میخواستم به عنوان یادگاری از سفر کربلا نگاه دارم، یادگاریها و بسیاری از چیزهای دیگر را از ما گرفتند.خوشبختانه دفترهایم را که کف ساک جاسازی کرده بودم پیدا نکردند. ما را سوار کامیونها کردند و در دل شب به راه افتادیم. شب از نیمه میگذشت. کسی سقف کامیون را شکافت. ستارهها معلوم شدند. هیچ کس چیزی نمیگفت. آن آخرین شب در خاک عراق بود. شبانه ما را به اردوگاه دیگری بردند که اهل آن همان روز آزاد شده بودند. سفر ما به ایران حدود 6 ساعت طول کشید. ما در مسیر خروج از عراق، با چهرههایی تکیده، خشکیده و عبوس، در حالی که پراکنده بر صندلیهای اتوبوس منجمد شده بودیم، نوزادانی بودیم که از زهدان زندان، که ده سال بدون تماس با خارج در آن شناور بودیم، به دنیای به اصطلاح آزاد وارد میشدیم. از میان تمام ساکنان این سیاره ما چند هزار نفر این بخت را داشتیم که در این مرحله از تاریخ، چندی در خیمهای که از بهشت بر زمین نازل شده بود، غرق در عشق و محبت حقیقی زندگی کنیم. اتوبوس از جادههای داغ عراق گذشت. اوائل شهریور و هوا بسیار گرم بود. اگر یک ماه دیگر گذشته بود، ده سال اسارتم تکمیل میشد. اگر در آن لحظات که به خاک ایران نزدیک میشدیم از ما سوال میشد: "چه احساسی دارید؟" ما هم همان پاسخ را میدادیم: "هیچ". در اعماق وجودمان پایان را دوست نداریم هر چند توأم با پیروزی یا آزادی باشد. تلاش برای رسیدن مقدستر و انسانیتر از سکون وصل است. آرامش خاص خدا و آرمیدن تنها در او شایسته است. همچنان که به دوردستها نگاه میکردم، بر بالای تپهای متوجه پدافند ضد هوایی شدم. دقیقتر که نگاه کردم پرچم ایران را بر بالای تپه در اهتزاز دیدم. به مرز رسیده بودیم. پس از ده سال ارتش جمهوری اسلامی را میدیدیم . همان که در طول اسارت یک یک عملیاتش را دنبال و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودیم. آن را به دیگران نیز نشان دادم. پس از چند لحظه وارد شهری مرزی شدیم. اتوبوسها ایستادند. نیروهای انتظامی خودمان، در کنار عراقیها بودند و با آنها همکاری میکردند. اتوبوسها به ترتیب تخلیه شدند. بچهها از آن پیاده و به سمت اتوبوسهای ایرانی رفته و سوار شدند. با وجود اینکه تقریبا میدویدند. سر راه هر نظامی ایرانی را دیدند بوسیدند. نوبت ما رسید. برای آخرین بار یکی از مأمورین صلیب سرخ را دیدم. بالاخره آن لحظه جادویی فرارسید که ده سال انتظارش را میکشیدم. پایم را بر پله اتوبوس خودمان گذاشتم. یقین کردم آزادم.
کد مطلب: 19138
آدرس مطلب: http://khatnews.com/vdcbw8b8.rhb9fpiuur.html